alizz9473
alizz9473
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

تب عشق

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می‌زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ‌های سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند
حال سؤال و حوصله‌‌ی قیل و قال کو؟


گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟





تب عشقم هر بار با خوانده غزل های شاعرانه بالا می رفت. تب عاشق شدنم، هر بار که سعدی و حافظ برای لب و لعل و کنار یار می خواندند، هوایی می شد و من می ماندم و دست های تنها و قدم های تنها و تماشای دستان یاری که بر دستان یارش بود، یا دستان یاری که پشت موتور قفل شده بود بر دور کمر یارش و حسرت خوردن و آه کشیدن. نه اینکه زاهد باشم، راستش خیلی حسرت دست در دست شدن با مونثی زیبا روی و خوش اندام داشتم. مخصوصا برای بالا و پایین رفتن از انقلاب. برای سرک کشیدن به کتابفروشی چتر. برای رفتن به کافه و خیره شدن به هم و از هر دری حرف زدن. اما انگار ظاهرم به همه سیگنال شیخ و زاهد بودن می داد و همین می شد که هر مونث زیبا روی گل اندام، با رسیدن به من، آنچنان ماخوذ به حیا می شد که انگار یادش رفته که همین پنج دقیقه پیش از یک کلاس با هم آمدیم بیرون. کلاسی که در آن هر کس در کف کسی بود و ما هم اگر بودیم، در خفا بودیم. و بعد انگار که واقعا من شیخشان با شم با یک حیای خاص و استرس در صدا؛ التماس دعا داشتند باری جزوه ای که رنگی رنگی هم نوشته بودم. بماند که آخر هر لبخند و پاسخ مثبت برای در اختیار قراردادن جزوه، ته دلم به هر کدامشان فحشی می دادم و نفرینی می کردم که آخر بی وجدان ها، من هم مثل بقیه دل دارم.و حالا چه می شود که به من هم مثل بقیه شما نگویی و با همان چال گونه بیایی برای جزوه خواستن؟

از دانشگاه برای ما آبی گرم نشد، تا روزی که در محل کار یکی از اپراتورهای تازه وارد آمد از سرپرست اپراتورها که همین شیخ مسلک و عاشق پیشه درد کشیده بود، سوالی بپرسد که دیدار لب سرخ و چال گونه همانا و عاشق شدن همانا.

سرپرست اپراتورها که حتی دستورالعمل های کاری اش هم مثل جزوه هایش رنگی رنگی بود، حالا برخلاف روزهای قبل هر روز در اتاق اپراتورها بود و سرک می کشید به اپراتور تازه وارد و تمام فوت های کوزه گری را یادش می داد و مست می شد از نوشیدن طعم لبخندهای اپراتور تازه وارد قد بلندی که از قضا چال گونه هم داشت. عاشق شدن منِ عاشق پیشه که از قضا اینجا هم از درونش سیگنال های زاهد مآبانه صادر شده بود، در اولین یا مهمترین تجربه اش با شکست مواجه شده بود. اپراتور تازه وارد پیغام و پسغام فرستاده بود که عشق و عاشقی را با کار مخلوط نکنید؛ ضمن اینکه جنابتان مورد پسند ما نیستید و اصلا هم بهم نمی آییم.
از آن روز دیگر سرخورده بودم. منزوی. عصبی و تنها. شکست خورده، سکوت می کردم و کار. کارها را بیشتر و بیشتر می کردم و از قضا هم داخلی آن اپراتور را می گرفتم تا صدایش را بیشتر بشنوم و یادآورش شوم حالا وقت کار است، اما بعد از کار هستیم در خدمتتان؛ اما به قول رادیو چهرازی: جریحه دار جوابمو نداد.
بماند که یک سالی یا حتی بیشتر گذشت تا بهفهم بهتر که جوابمو نداد. آنچه من دنبالش بودم؛ با آنچه در ظاهر اپراتور و لبخندهای مثلا ژکوندی که داشت بهتر که به هیچ جایی نرسید و هیچ جایی به هم اتصالی نکردند. بعد از آن هم داشتم داستان های عاشقی؛ از جمله با یکی از همان دانشگاهی ها که بعد ها خواهم گفت. فعلا در ششمین روز بهار 1400 که فعلا دعوا هست بر قرن جدید بودن یا نبودنش درودی بر روح قیصر امین پور می فرستم و خوشحالم که غزلش، بابی شد برای بیشتر نوشتن.

عشقعاشقتب عشقغزلغزل ناب
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید