خواب دیدم. تانک ها آمده بودند توی کوچه و خیابان. این خواب را وقتی دیدم که هنوز آقای گفت و گوی تمدن ها رئیس جمهور بود و دلار هنوز هزار تومان هم نشده بود و من راحت هر اتفاق میلیون دلاری جهان را به تومان تبدیل می کردم. بابا هم آن روزها انگار با این دلار زیر هزار تومان بی دغدغه بود. تانک ها را می گفتم که آمده بودند توی شهر. از تانک ها ترسیده بودم. از این که شلیک می کنند و خانه ی نوسازمان خراب شود، هراس داشتم. هراسم اما صبح همان روز تمام شد. وقتی به دوستم که با جنگ بیشتر آشنا بوودم قضیه را تعریف کردم، صحبت هایش مطمئنم کرد که تانک ها به شهر نمی آیند. اصلا به شهر هم بیایند، از کوچه باریک ما رد نمی شوند. حرف هایش برای ما سند بود، چون همیشه از پدربزرگش نقل میکرد.این دوست ما که انگار بین بلاتکلیفی پدر و مادر مانده بود و زندگی آنها هم به طلاق ختم شده بود، با پدر بزرگش زندگی می کرد و همیشه اول صحبتش یا آخر صحبتش تاکید و تضمینی از او می آورد. حالا اما من ترسیده ام از کرونا و از این که ناگهان کسی را از میان خانواده ها می برد. و حتی ترسیده ام از روزی که تعدادکسانی که از میان ما می روند چهار رقمی شود؛ ولی کسی نیست که اطمینانم بدهد کرونا با آدم ماسک زده و سفر نرفته و مترو و اتوبوس سوار نشده، کاری ندارد...