ویرگول
ورودثبت نام
alizz9473
alizz9473انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
alizz9473
alizz9473
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

شب بیداری

ساعت سه صبح است. از ریمیکس های تلگرام چیزی گوش می دهم که دوست دارم. خیابان ها خلوت اند و خبری از ترافیک و کلاج ترمز گرفتن های مکرر نیست. می پیچم سمت یکی از خیابان هایی که همیشه خلوت است. هم خلوت و هم عریض با جای پارک های بسیار در مرکز شهر. مردی در حال آماده شدن است برای خواب. آن طور که من فهمیدم لباس راحتی پوشیده بود و می رفت برای خفتن در خانه آهنی. پلاکش را ندیدم که بفهمم برای کار به تهران پناه آورده است یا نه .

وقتی این صحنه را دیدم یاد خودم افتادم. فکر کردم اگر روزی آنقدر زندگی ام سخت شود، من هم به چنین روزگاری خواهم رسید؟ نمی دانم. ولی بدم نمی آید که یک بار هم شده شغل های سخت را امتحان کنم. شب با پتو و بالشت در ماشین بخوابم. به این فکر که رسیدم صدایی درون سرم گفت:« واقعا تویی که انواع و اقسام بالشت های طبی برند هوشمند را خریده ای، می توانی در ماشین بخوابی؟» راست می گفت. منی که اگر جایم عوض شود یک شب خوابم نمی برد و در ماموریت ها از این بی خوابی رنج می کشم، می‌توانم در ماشین بخوابم؟ بیخیال این فکرهای می شوم و همچنان می رانم به سمت خانه.


خیابان های بدون دوربین کنترل سرعت را گاز می دهم. عدد سرعت 100 را نشان می دهد. سر یکی از پیچ های تند، موتوری جلویم مماس با جدول می راند. مرد موتور را می راند و همسرش یا شاید یکی از بستگانش ترکش نشسته است. نمی دانم چرا همچنان گاز دادم. وقتی نزدیک اش شدم، نا خودآگاه ترسیدم که اگر تصادف کنم، ممکن است زن یا مرد درجا فوت کنن. فقط کافی بود که ماشین بخورد به موتور و هر دو با سر به جدول کنار خیابان برخورد کنند. در این حالت مرگ حتمی بود. صدایی در درونم می گفت «بیخیال. چرا فکر بد می کنی. ترمز کن . احتیاط کن. مرگ آدم ها چیز سخت و دردناکی است».

ولی صدایی دیگر می گفت:«بیخیال. هرچی بشه نباید نگران باشی. تو که بیمه داری از چی میترسی؟ بیمه همه چی رو میده. فقط شاید یکم کارای اداری داشته باشه»

صدای اول دوباره پاسخش داد:«داری از مرگ حرف میزنی. داری از نیستن حرف میزنی. نبود یک زن و مردی که پدر و مادر هستند، خانواده رو از هم می پاشونه. بچه هاشون یتیم می شن.» به یتیمی که می رسم یاد بچه هایی می افتم که پدر ندارند. پدرهایی که در پلاسکو ماندند و برنگشتند. یا پدرهایی که در معدن طبس جان باختند. یا مردانی که رفته بودند بندر عباس و قرار بود با سوغاتی برگردند.

بی خیال افکار پوچ، ترمز می کنم، از موتور جلویی فاصله می گیرم و همچنان به مسیر ادامه می دهم. مسیر را تا کجا می روم؟ تا خانه؟ چرا خانه؟ چون نیاز به خواب و آراممش داردم.

باز هم فکر میکنم. به مردهایی که خسته و از سر ناچاری دیروقت می روند خانه. دیر وقت می روند خانه تا کمتر اهل خانه را ببینید. دیده ام مردانی را که در ایشتگاه‌هایمترو می دوند تا به آخرین قطار برسند برای رسیدن به خانه. آخرین قطار کمی بعد از ده شب در حال حرکت است به سمت جنوبی ترین نقاط شهر.

این روایت ها؛ عوام گرایانه نیست. این روایت ها، روایتی است از بخشی از جامعه که آرامش ندارند. آن ها با قاعده و چارچوب کار می کنند و در تلاش اند تا زندگی بسازند و در کنار خانواده آرام بگیرند، ولی دولت ها با تورم و مالیات جیب آن ها را می زنند.

دولت که با تورم جیب یک کارگر را یا حتی کارمند و مدیر کل را می زند؛ آن مدیر کل از قدرتش برای رشوه استفاده می کند و آن کارگر هم از بغض فساد و رشوه نمی داند چه کند. ممکن است کم کاری کند فقط. یا با یاس و ناامیدی به زندگانی خود ادامه دهد.

متن از بی خوابی شبانه و راندن در خیابان ها و دعوای افکارم شروع شد و حالا رسید به مانیفست حقوق بشری. عجب ...

پ.ن: دیشب موقع ظرف شستن (حکم مدیتیشن را دارد برای من. کلا شستن ظرف، در و دیوار خانه، گردگیری، کارواش رفتن و ...همه به من آرامش می دهند) پادکست تراژدی را گوش می کردم. قسمت های اولیه بود و زندگی احمد شاه مسعود را شرح می داد و راوی تاکید می کرد که احمد ده سال پایانی عمر خود را هیچ دو شبی در یک جای مشخص نخوابید. یاد راننده هایی افتادم که در گوشه و کنار خیابان های تهران می خوابند!


بی خوابیشب بیداریغمزیستن
۴
۰
alizz9473
alizz9473
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید