alizz9473
alizz9473
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

من؛ بدون روتوش، شماره دو

من، همان کودکی هستم که هیچ وقت دوری از او را طاقت نیاوردم. یکی دو باری هم که قرار بود از او دور باشم و شب بدون او سر بر بالین بگذارم، با زور گریه و آه و فغان، خودم را به آغوشش رساندم. همین منی که تعریفش را میکنم، روزهایی در مدرسه دلم برایش تنگ می شد و دنبال بهانه بودم برای رسیدن به او و معلم بی خرد، به جای فهم درد و درمان آن مرا تنبیه می کرد. البته که یکبار هم تا زرندانی کردن در بوفه مدرسه که زیر پله ای تاریک بود هم پیش رفت. یکبار هم که شب در بیمارستان بستری بود و پدر ناتوان بود در آرام کردنم، ساعت به نیمه شب نرسیده، در بخش زنان بیمارستان بر بالیش رسیدم و برای بهانه وقتی گفت چرا آمده ای اینجا؟ گفتم دنبال شانه ام می گشتم و پیدا نمی کردم. راستش، وقتی همان معلمان بی فکرمان می گفتند باید در محرم ها گریه کنید تا آدم خوبی باشید، و من که نا توان بودم از درک چرایی گریه و چرایی گریستن برای واقعه و آدم هایی که ندیده بودم و نمی شناختم، خودم را مجبور می کردم به اشک ریختن، و راستش، زمانی مثل ابر بهار اشک می ریختم، که تصور می کردم، مادرم را من از گرفته اند. همین من، در روزهایی که پدر عصبانی بود و بیم از فریاد و تنبیه اش داشتم، یادم می آید که پناه می گرفتم در کنار او. البته که همین منِ شیطانِ سر به هوا، بارها ترسیده بودم از تنبیه های خودش. یکبار که خودش را سپر کرده بود در برابر دستان پر زور پدر، چشمش آسیب دید. بی هوا دست پدر در هوا که می چرخید به جای تن ما، به صورتش خورد و بعد هم چشمش خون افتاد و هیچ نگفت. همین من که یادم می آید روزهای بیماری و تب و لرز شبانه چه قدر دل نگران می شد، شب ها که می روم به خانه با کوچک ترین سوالش و با کوچک ترین سخنش، مثل آتشفشان فوران می کنم و نمی دانم چرا. البته که بعدش هم پشیمانی سراغم را می گیرد. ولی هین منِ دیروز که رسیده ام به امروز، راحت فریاد می کشم سرش و ای کاش عاقل باشم و آرام.

حالا من در آستانه روزی که نمادین قرار است روز او باشد، می خواهم در کنار انبوهای از اخبار خودم را آرام نشان دهم. البته که چندین بار در مورد کرونا بحثمان شده است و گفته ام که بیشتر حواسش باشد، اما نمی دانم امشب که هم مخصوص به اوست و هم ناراحتیم از پر کشیدن علی انصاریان، چه باید بگویمش؟ راستش، او و تمام کسانی که شبیه او هستند، سخت ترین و دشوار ترین کارها را عهده دار هستند. او و هم قطارانش، در هر لباسی و با هر عقیده ای که باشند، مادر که می شوند، انگار خودشان را فراموش می کنند. دارکوب را که می دیدم، یاد همین افتادم. مادر، برای رسیدن به فرزندش و بوییدن و بوسیدن او تمام تلاشش را خواهد کرد. حالا که این من، نشسته ام به تفکر، هر چند ثانیه ای اندک، می خواهم قول بدهم که آدم باشم و قدرشناس. چرا که این روزها تمام می شود و ما همچنان محتاج خنده هایش خواهیم ماند.

پ.ن: برای علی انصاریان غم دارم. اما بیش از او برای مادرش و مادرانی غم دارم که این روزها که دیده اند، پرواز ناگهانی فرزندانشان را. نه برای مادرها، بلکه هر کسی که عزیزی را این روزها از دست داده است، غمگینم و امیدوارم این غم ها دستکم تکرار نشوند تا مردمانمان راحت زیست کنند در بین آلودگی و تورم و تحریم...


مادرکروناانصاریانغمگینلبخند
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید