alizz9473
alizz9473
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

من هم سلطانم، سلطانِ...

حالا که این روزها بازار سلطان‌ها گرم است و جدیدترین سلطان را با معشوقه اش گرفته اند، گفتم بد نیست من هم از خودم رونمایی کنم.
من هم سلطانم. من سلطان تمام کارهای نکرده ام. سلطان تمام نرسیدن ها و ندیدن ها و نشنیدن ها و نرفتن ها و نگفتن ها و بقیه افعال فارسی.
و اما رشته اصلی من بر میگردد به جای دیگر. من سلطان چیز دیگری هستم و همه این ها از آنجا سرچشمه می‌گیرد. من سلطان بهانه آوردن هستم. سلطان دلیل تراشیدن.سلطان فرار از دلیلی اصلی یک موضوع.

اولین بار هفت سالم بود که بهانه آوردم. سر کلاس نقاشی، وقتی دیدم که نمی توانم آنچه را که معلم گفته است بکشم، بهانه آوردم چون که پیش دبستانی و مهد کودک و ... نرفته ام، پس من نقاشی کردن بلد نیستم. باورت می شود؟ با یک استدلای منطقی یا غیر منطقی، کلا از نقاشی کشیدن فرار کردم. اصلا بیخیال همه این ها. چرا راه دور برویم. من همین حالا که می نویسم، شاید یه هفته، چه میدانم شاید بیشتر، تصمیم گرفته ام که بیشتر بنویسم. هی بنویسم و هی خط برنم. اما باورت میشود هر بار بهانه ای آوردم؟
یکبار بهانه آوردم که اینرنت قطع است. بار بعدی وقت نداشتم و بار بعدی هم میترسیدم که کسی بخواند نوشته هایم را و بداند که دور و برم چه خبر است. اصلا میدانی، آن باری هم که توی کافه نشستی و فنجان قهوه را برداشتی و به قلب طراحی شده رویش لبخند زدی، من بهانه آوردم.
وقتی داداش زنگ زد و گفت(( چی شد؟ شیری یا روباه؟ اصلا گفتی بهش؟)) بعد از کلی صغری کبری چیدن بهانه آوردم که من بچه جنوب شهری کجا و یک سانتیمانتال شمال شهری کجا؟ یا فکر کنم گفتم من پراید سوار کجا و سانتیمانتال دنده اتومات سوار کجا؟))

داداش هم مثل همیشه غر زد و متلک انداخت و کلی لیچار بارم کرد که هیچی بلد نیستم و همان بهتر که تنها بمانم و هربار هم که با هم کافه میرویم، به جای حرف و بحث و صحبت بنشینم و حسرت میزهای دونفره را بخورم.

از معدود بهانه هایم که برایم مانده، همین داداش بود. به بهانه این که امیرحسین هیچ وقت داداش نداشت و این کلمه را نشنیده بود، من داداش صدایش کردم. هنوز هم صدایش میکنم.
اون روز هم که برای آخرین بار دیدمت، زنگ زدم به داداش.
به یک بهانه ای برای بار چندم در یک روز زنگ زده بودم. قرار بود قبل از زنگ زدن به تو همه چیز را از داداش بپرسم. کلافه شده بود. بار آخر سرم داد زد.
((خاک تو سرت. شق القمر نمیکنی که. فقط میخوای به یک دختر بگی ازش خوشت اومده. همین))

بعد از این که پشت چراغ قرمز نزدیک محل کارت ایستاده بودم و منتظر بودم که زنگ بزنم. دیگر بهانه ای برای زنگ زدن به داداش نداشتم. باید شماره ات را می گرفتم و به داداش نشان میدادم من بی عرضه نیستم. البته که بهانه ای هم برای زنگ نزدن به تو نداشتم. ولی این بار تو دست به کار شده بودی. نیازی به زنگ زدن نبود. چشم تیز کردم. درست دیده بودمت. خودت بودی. قبلا گفته بودی موتور سوار دوست داری. پرواز موهایت، در باد، پخش شدن عطرت در شهر، همه اینها بهانه ای بود برای زنگ نزدن، بیخیال شدن.

داداش را گرفتم. جواب داد.

((چته. هان. خر کیف شدی. دیدی کاری نداشت. بنال ببینم چی شد))

.................
((خاک تو سرت. گریه میکنی؟))

((داداش. دیدمش. دوتایی با هم. سوار موتور شد. دست انداخته بود دور کمرش. موهاش رو باد برد. بوی عطرش پیچید تو خیابون......................))

سلطانعطرموهایترهازلفبهانه
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید