alizz9473
alizz9473
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

و به ابدیت نگاهت لبخند بزنم...

آمدنت همیشه قیامتی است

وقتی هستی

در دلم قیامتی ست

و تمامی ابنای بشر

به تماشای تو برمی خیزند

قامتی که زمین را

از ساق های گندمی

تا شانه آسمانی ات

بالا می برد

آمدنت همیشه

قیامتی ست

بلند بالا!

ای تیک تاک نبض!

ای لنگر بودن!

بودن چه بیهوده ست

اگر قیامتی نباشد

و من بار دیگر

تو را نبوسم... ننوشم... نبینم...

چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد

تا در سکوت

دست های تو را بگیرم

و به ابدیت نگاهت

لبخند بزنم...


زمستان 1400 بود. آرام و قرار نداشتم. از ادامه سربازی خسته بودم و زمین و زمانه و قانون های من درآوری را نفرین می کردم و روز شماری می کردم برای رهایی از لباس و جایی که هیچ علاقه ای به آن نداشتم.

غروب یک پنجشنبه اگر اشتباه نکنم، بی هدف و مقصدی در اینستاگرام می چرخیدم. صفحه اصلی عباس معروفی را تازه پیدا کرده بودم. وقتی پست جدیدش را دیدم، گفتم حتما خبر مهمی است. حتما راهی وطن شده. حتما کتاب تازه ای در دست چاپ دارد یا اینکه استاد دوباره میخواهد کلاس برگزار کند. چه عیبی دارد که داستان نویسی را آنلاین از آن سر دنیا آموزش دهد؟

عکس پست اگر اشتباه نکنم، همین عکس خودش است. با لباس قرمز ایستاد بر لوکیشینی که پشت سرش آسمان است. اما خواند متن بیشتر نگرانم می کند. من تازه فهمیده ام که معروفی بعد از جنگ با دوری از وطن و بی مهری هایی که به او شد، حالا دارد با غول بد ذات سرطان می جنگد. گفته بود برای عمل جراحی فردا بستری می شود و شاید...

آخرش خداحافظی هم کرده بود به نظرم. به یک ساعت نمرسید که صفحه دوستارانش پر از «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباش» شد.

فکر میکنم همین برای عباس معروفی کافی بود. دلهایی در ایران، دلهایی از جای جای جهان برای او می تپید. برای او نگران بودند. باور کنید در همان روزهای در همان لباس لعنتی سربازی نگران حالش بودم تا یک روز خبر سلامتی اش را شنیدم.

اما تابستان 1401، سربازی تمام شده و حالا به چالش های بعدی زندگی فکر میکنم. صبح زود چهارشنبه نوزده مرداد، خبر فوت سایه را می شنوم و اشک میریزم. ارغوان می بینی، به تماشاگه ویرانی ما آمده اند.

و هنوز در فکر سایه هستم. بعد از هفت ها کار انتقال پیکرش انجام شده و به خاک سپرده شده است و دقیقا بعد از همین خبر، عباس معروفی پر می کشد. دوباره شوکه. دوباره غصه. داستان و شعر معاصر در یک بازه ستون های استوارشان را از دست می دهند./

عباس معروفی ناگهان پر کشید.....


داستان نویسیعباس معروفیعشقسایه
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید