«این ماشینلباسشویی آخرش کار دستت میدهها، این صد بار»
دست خودش نیست، مامان. تا آن کاری که میگوید را انجام ندهم، ولکن معامله نیست. بنده خدا کجای کار است که من وسط روزهای بیسروته شرکت، پیامهای نیمهجوابِ آن پسرک و خانه نامرتبم هنوز درماندهام و وقت و جایی برای تعمیر این لاشه نیست. هیچوقت سردر نمیآورم که آن آدمها بیرون این چاردیواری گرفته، چطور هم کار میکنند، هم تفریح میکنند، آرایشگاه میروند و به یک هنر جانبی هم میپردازند. من که سه ماه است که میخواهم «کافکا در کرانه» را بخوانم و نمیشود، وقت نمیشود.
آن روز وقتِ فکرکردن به اینکه وقتِ هیچچیز را ندارم، نداشتم. بلند شدم که تمام این لباسهای ریز و درشت کثیف را بشویم. برای فردا لازمشان داشتم. هیچ لباس تمیزی نمانده بود. گرسنهام بود، پسرک هم نبود که برایم غذا درست کند. منوهای همیشه تکراری سیب، شیلا، پیزارو را در اسنپفود بالاپایین کردم و آخرش همان پیتزای قارچ و پنیر را سفارش دادم که آخرین بار با هم خورده بودیم. لباسها را در ماشین لباسشویی ریختم. دراز کشیدم روی تخت و به لباسهای توی ماشینلباسشویی فکر کردم. به بوهای مختلفی که از روزهای رنگ و وارنگ در هم گره میخوردند. به پیرهن سبزی که هنوز عطر پسرک را داشت و بالاخره باید میان بقیه بوها ناپدید شود. یقۀ لباس آبی که با لکۀ قهوه، پیچ میخورد زیر شال ساتن که روی شانههایم میانداختم. عطر شنل مامان حالا ناچار بود، کباب ظهر جمعه را در آغوش بگیرد و عرق جامانده از دیشب میان دود و دم تهران میچرخید.
کم کم صدای ماشین لباسشویی از آشپزخانه بلند شد. اخیرا با گلایه و شکوه پا را از گلیم خودش درازتر میکند و به نشانه اعتراض در آشپزخانه راه میافتد، انگاری که بگوید بس است دیگر، بس است. این چرک و کثافتها دیگر شسته نمیشوند. با غرولند تا وسطهای آشپزخانه میآید و هر بار یک قدم جلوتر. کمی بعد میان کابوس چرخان لباسها و غرشهای جاروبرقی بودم که خوابم برد.
یک ساعت بعد با جیغهای بیامان موبایلم بیدار شدم. میان خواب و بیدار موبایلم را برداشتم:
«خانوم یک ساعته دارم زنگ در خونتونو میزنم، جواب که نمیدید، هیچ، جواب این موبایل واموندهتون رو هم نمیدید. در پایین رو هم شانس آوردم یه همسایههاتون باز کرد. بیاید درو باز کنید، غذاتونو بگیرید، به خاطر بیست هزار تومن چجوری منو معطل کردید.»
مثل فرفره از تختم بلند شدم. همه جای خانه تاریک بود. خواستم چراغ اتاق را روشن کنم، که روشن نشد. آمدم که دوان دوان به سمت در حرکت کنم و پیک بینوا را بیش از این معطل نکنم که در میان دریایی از کف، سُر خوردم و یک لیوان از میزی که پایم به آن خورد، پرت شد پایین. چند ثانیه مکث لازم بود که چشمم به دریای ظریف خونی که از میان انگشتهای پایم به زمین سرازیر شد، بیافتد.
چند قدم عقبتر، ماشین لباسشویی با لباسهای شسته، پیروزمندانه لبخند میزد. انگار که با افتخار به دستاورد سفید و قرمزش در تمام خانه زل زده بود. بلند شدم و با همان پای لنگان در را باز کردم و پیتزای قارچ و پنیرم را تحویل گرفتم. راهرو که برق داشت، برق من به کدام ناکجاآبادی رفته بود؟ نکند قبض برق؟ وای بر من و این حواس نیمه جان.
میان کاناپه زواردررفته، با نور اندک موبایل نشستم. پایم را میان کفهای اهدایی ماشینلباسشویی قرار دادم، اینبار به معنای واقعی کلمه کف و خون قاتی کرده بودم. محافظ مقوایی پیتزا را برداشتم و به سهپایه سفید تنها وسط شکوه پپرونی، پنیر پیتزا و تکههای فلفلدلمه خیره شدم.
کفها با انعکاس نوری اندک، خانه را کمی روشنتر کرده بودند، جای ادوارد هاپر خالی که اگر اینجا بود، با سه پایه بوم نقاشیاش میتوانست تابلوی سیمای زنی تنها میان سیل کف و خون را با پیتزای کوچک و سهپایه تنهایش به زیباترین شکل به تصویر بکشد.
با پرداخت پیمان، بهعنوان نخستین ارائهدهنده پرداخت مستقیم، سریعترین و راحتترین پرداخت را تجربه کنید؛ بدون نیاز به وارد کردن اطلاعات بانکی برای هر تراکنش.