من همیشه مینوشتم. همیشه نوشتن برای من یه اصل بدیهی زندگی بود. تا اینکه دیگه نبود. و دیگه ننوشتم. یا اگر هم نوشتم به اون شکلی که میخواستم نبود. یا دیگه «نشد». یا هرچیز دیگهای که اسمش رو بذاری. اصولاً توی زندگی «نشدن»ها زیاده. و من از ترس نشدنها (یا اونطور که باید نشدنها)، همیشه «در شُرُفِ وقوع» زندگی کردم.
«در شُرُفِ» انجام کاری که خیال میکردم برام مهم بود. در شرف گفتن، در شرف رفتن، در شرف موندن. در شرف انجام دادن. در شرف در شرف در شرف. و من بیست و شش سال اگر نه هرروز، عمدهی روزهام رو همینجا به سر بردم. میونِ فاصلهی چند میلیمتری «در» و «شرف». میونِ فاصلهی چند صد کیلومتری شدن و نشدن.
سه سال پیش که یکی از نوشتههام رو توی ویرگول منتشر کردم، سالها بود که پشت خط استارت اتراق کرده بودم. من به زندگی پشت خط استارت عادت داشتم. به زندگی پشت اگرها، و اگر چنین، آنگاه چنانها. و اصولاً همیشه یه چیزی هست، نیست؟ همیشه دلیلی هست و همیشه توجیهی هست. همیشه راهی هست برای موندن جایی که هستی. راهی هست برای نرفتنِ راهی که از همه بیشتر دلت میخواست بری.
توی سالهای گذشته راههای زیادی رو رفتم. حسرتم نرفتنِ راههای بسیار و ندیدنها و نشنیدنها و نکردنها و نبودنها نیست. حسرتم (اگر بشه اسمش رو چنین چیزی گذاشت، چون «حسرت» مدتهاست که جایی در حیطهی ادراکم نداره) «سبک»تر نرفتنه. «سبکبال»تر زندگی نکردنه. پایین نگذاشتنِ کولهبار سُربیه.
حسرتم (باز هم اگر بشه چنین لفظی رو بهش اطلاق کرد) نرفتنِ راههاییه که از همه بااهمیتتر بودن، که از همه بیشتر «من» رو «من» میکردن.
حسرتم اینها هست و حسرتم اینها نیست.
چون من همینقدر بلد بودم. چون جور دیگهای نمیتونست باشه. چون امروز که این رو مینویسم، «نشدن»ها (برام رنگ) باختن.
نشدنها «باختن» و من هم «نَبُردم». برندهای در کار نبود، چون زندگی همینقدر anti-climactic ِئه.
امروز که اینها رو مینویسم «نشدن»های زندگی برای من دو دستهئن و هر دو شاید به یک اندازه بیاهمیتن و رنگباخته. دستهی اول رو دوست دارم «نشدنهای خیالی» صدا کنم که شاید کلِ عمر همراهم بودن و آفتِ روحم. خواستهها و تصمیمهام، از کوچکِ کوچکترین تا بزرگترینشون شاید، زیر آهنگِ دائمیِ «اگر دقیقاً اونطور نشه که باید بشه، اون وقت چی میشه؟»ی این نشدنهای خیالی (یا واهی!)، کمر خم کردن و تسلیم شدن. این نشدنهای واهی در دلِ هر اقدامی، فاجعهای بالقوه میدیدن و با جدیت و خلاقیت یه ایدهپرداز کارکُشته، به این فجایع بالقوه بالوپر میدادن. هر تصمیمی باید بینقص بود. هر حرفی. هر رفتنی و نرفتنی. تصمیمهام بارها میونِ زمین و آسمون معلق موندن و بارها و بارها ناخواسته باعث ناراحتی و دلشکستگیِ آدمهایی شدن توی زندگیم که روحشون از سازوکار پیچیدهی مغزم خبر نداشت.
دستهی دومی، «نشدنهای واقعی»اَن. من این نشدنها رو دوست دارم چون واقعیتِ زندگیاَن. تکتک لحظاتیاَن که یه اتفاق غیرمنتظره، روند عادی زندگی رو بر هم میریزه. آرزوهام رو نقش بر آب میکنه. انتظاراتم رو در هم میشکنه. چرا دوستشون دارم؟ چون اصطلاحاً (!) they humble you. یادم میندازن که اونقدرها هم که فکر میکردم قَدَر نیستم یا شاید مثل چیزی که اینجا نوشته بودم، در سطح کهکشکانی مثل یه باکتریام که تنها توهّم کنترل و احاطه به چیزی میلیاردها بار بزرگتر و قَدَرتر از خودش داره.
اما چاره چیه؟ ما بهشدت تطبیقپذیریم! بهشدت زُبدهایم در حل مسئله و اصولاً اگر مسئله و مسائلی برای حل وجود نمیداشت، امروز در هیبت کنونی اینجا نبودیم! نشدنهای واقعی، برخلاف نشدنهای خیالی (که مسائل غامضی طرح میکنن که تا حد امکان، غیرقابل حل باشه)، تو رو در رویارویی با مسائل واقعی، به ریشهی adaptable خودت بهعنوان انسان برمیگردونن و تو رو قویتر میکنن، چرا که شاعر (!) میگه:
You’re programmed to adapt, to solve and to resolve.
موجز بگم، فاجعهای که واقعی نیست، راه حلی هم نداره. فاجعهی واقعی، خیلی راحتتر از چیزی که فکر میکنیم حل میشه. درواقع فاجعهی واقعی، عموماً حتی فاجعه هم نیست. «نشدنِ» واقعی، بخش مهمی از تجربهی انسانیه که در فقدانش نمیشه زندگی کرد. نشدنِ خیالی ساخته و پرداختهی ذهنیه که فراریه از نشدنهای واقعی. ذهنی که به آسایش نشستن پشت خط استارت عادت کرده. ذهنی که به «در شرف وقوع» بودن خو گرفته.
امروز که این رو مینویسم، با تمامِ وجودم قدردانِ جاییاَم که هستم و قدردان همهی نشدنهای واقعی زندگیم. امروز که این رو مینویسم، خوشحالم و میدونم که خوشحالی هم مثل غم، موندنی نیست و البته که «رفتنی و دیگهبرنگشتنی» هم نیست. چیزی که میمونه، زندگیه. با زشتیای بیانتهاش و قشنگیهای بیانتهاش.
و ذهنی که تصمیم میگیره واقعیتِ مختص خودِ خودش رو چهشکلی بسازه.