سوار اتوبوس شد و کنار دختر جوانی که روی صندلی نشسته بود، ایستاد. تلفن همراهش را از کیفش در آورد و شروع به حرف زدن کرد.
- سلام مادر!....... آره جواب ام آر آی رو گرفتم. دکتر می گفت نباید به ستون فقراتم فشار وارد شه…………..…. الان دارم با اتوبوس بر می گردم…… نه، اتوبوس خیلی شلوغه، سر پا وایسادم……..چی کار کنم؟ پیاده شم؟!......... وا !!!!!
دختر جوان از بالای عینک به او نگاهی کرد، کتابش را بست و صندلی را با احترام به او تقدیم کرد.
- ممنون خانم..............باشه مادر با من کاری ندارین؟............ چشم، چشم..........خداحافظ!
مجدد از دختر جوان تشکر کرد و کنار پیر زنی که با لبخند دلسوزانه ای به او نگاه می کرد، نشست.
از پیر زن پرسید: ببخشید، آخرین ایستگاه اتوبوس کجاست؟
- تجریش
- یاد میدونِ تجریش بخیر! انگار همین دیروز بود، آخه می دونید عادت داشتیم جمعه ها صبح زود با پدرم می رفتیم دربند، عدسی می خوردیم و تا ظهر نشده بر می گشتیم. الان سه ساله که از ایران مهاجرت کردم و تو لس انجلس زندگی می کنم. شما تا حالا امریکا سفر کردین؟
- نه متاسفانه!
- حیف شد چون به قدری زیباست که نمی تونم توصیفش کنم، مخصوصا شهر فرشته هاشو!
- ایران، به خاطر پدر و مادرتون اومدین؟
- بله. راستش خسته شدم از بس یه پام ایرانه یه پام امریکا.................. با پدرم خیلی صحبت کردم ولی متاسفانه موافق ترک ایران نیستند. البته حق داره اگه از ایران مهاجرت کنه، کلی خانواده بیچاره میشن؟
- چرا؟!
- آخه پدرم صاحب چنتا کارخونه ی خیلی بزرگه……..…….آخ! …. کمرم!
- چی شد؟!
- دیروز با پاراگلایدر فرود بدی داشتم. راستی شما نیکی کریمی رو می شناسید؟
- بله، خیلی نازنینِ ایشون!
- نیکی هم پیشمون بود، از دوستای صمیمه.
- چه جالب!
-الان دارم از مطب فیزیو تراپ معروف میام.
- کی؟
- نوک زبونمه الان می گم ….. ای وای یادم نمیاد حالا میگم اسمشو،…. چی داشتم می گفتم؟ آهان...
- دخترم ببخشید من همین ایستگاه باید پیاده شم، مراقب خودت باش!
- خواهش می کنم!
صندلی خالی شد. دختر جوان به او لبخند زد و سر جای پیرزن نشست.
- چه کتابی می خونی؟
-"مسخ" از کافکا
- من عاشق کتابای فلسفی ام. اگه کتابخونمو ببینی، دهن باز می مونی!. کتابایی دارم که تو هیچ جای دنیا پیدا نمیشن….. زبان خارجه بلدی؟
- انگلیسی رو تازه شروع کردم.
- خیلی دیر شروع کردی، من هم سن شما بودم زبان انگلیسی، فرانسوی و اسپانیانی رو از حفظ بودم. البته قصد دارم زبان چینی ام یاد بگیرم..................................کجا رو نگاه می کنی؟!!..... بسم اله!!!!!!......چرا بلند شدی؟!!!!!
- ای وای!!!!!....... حمید!!!!! …..آقای راننده نگه دار!
- خارج از ایستگاه نمیتونم نگهدارم!
- خواهش می کنم آقا تو رو خدا نگه دار!
تمام مسافرین اتوبوس به دختر جوان که کتاب کهنه ای در دستش بود و التماس می کرد، هاج و واج نگاه می کردند!
مردی که نزدیک قسمت زنان ایستاده بود پرسید: خانم چی شد یهو ؟!!
- دوستمو دیدم، همه فکر می کنند مرده ولی من دیدمش، به خدا خودش بود. تو رو خدا بگین نگهداره!
اکثریت مسافرین یک صدا از راننده خواستند اتوبوس را نگهدارد. راننده با عصبانیت رو ترمز زد و در عقب را باز کرد.
دختر جوان سراسیمه پیاده شد. ناگهان فریاد همه ی مسافرین در گوش خیابان پیچید. موتور سیکلت، دختربیچاره را با ضربه ی محکمی، نقش بر زمین کرده بود. بدنش روی آسفالت داغ، بی حرکت مانده بود و خون گرم با مرور خاطرات، از کنار پلکش سُر می خورد.
راننده اتوبوس به سرش می کوبید و فریاد می زد «بدبخت شدم، دخترِ مردم مُرد!»
- حیف شد …….. تازه می خواستم در مورد رمانی که خودم نوشتم باهاش حرف بزنم. دیگه همینه دیگه، از قدیم گفتن عجله، کار شیطونه!
از آمبولانس و گریه زاری های مردم بی عاطفه عبور کرد و در خیابان پر از صنوبر ولیعصر پیاده براه افتاد.
***
وارد بازارچه تجریش شد. با عشوه شال بنفش را از دست فروشنده گرفت و پایین ترین قیمت را با قلاب چشم هایش از زبان فروشنده شکار کرد. مردانگی فروشنده از لمس دست لطیف او که پول نقد را بین انگشتان ظریفش اسیر کرده بود، تحریک شد. فروشنده جوان شال قرمزی را به سمت او دراز کرد و آن را روی سینه هایش گذاشت.
- این شالم، به رنگ پوستتون میاد!
- واقعا!........ آره، راست میگین! عجب دقتی!
- خوشتون اومد؟
- آره خیلی!!!! میگم ماشا اله دستتون خیلی سنگینه ها!!!!
- اوخ ببخشید!... البته دستم در مغازه سنگینِ اما تو خونه سبکِ.
- آهان!
فروشنده با خوشحالی شال قرمز رو با یک تکه کاغذ به او داد.
- اِ وا !!!!
- این هدیه ی من به شما و هدیه شما به من یه تک زنگ!
- برسم خونه زنگ میزنم، ممنون!
- منتظرم.
قدم زنان از فروشگاه شال و روسری فروشی دور شد و وارد فروشگاه ظروف مسی شد. لیوان پایه کوتاهِ دسته دار را در دست گرفت و آرام دور خودش چرخید. سپس قندان و گلدان کوچک را برانداز کرد. بدون خریدی از فروشگاه خارج شد.
در گوشه بازارچه ایستاد و رژ لبش را از کنار ظرف مسی که داخل کیفش پنهان کرده بود، برداشت و لب هایش را برجسته کرد. در همان حین نگاهش به مردی افتاد که کنار همسر و دختر خردسالش به او خیره شده بود. مرد از تماس چشمی با او سریعا سرش را پایین انداخت و پشتش را به او کرد.
***
مرد به اتفاق همسر و دخترش وارد بستنی فروشی شده بودند. دور میز نشستند و منتظر آماده شدن بستنی ماندند. چند دقیقه بعد، مرد از دیدن دوباره او متعجب شد اما به روی خودش نیاورد و از گارسون بابت بستنی هایی که روی میز می چید، تشکر کرد.
او دقیقا روبروی مرد نشسته بود و با کنار لبش، نی داخل شیر موز را بازی می داد. مرد نگاه سنگین او را روی خودش حس می کرد و از سر کنجکاوی، ناگزیر چند باری به او نگاه کرد. در آخرین نگاه، مرد میزبان چشمکی شد که با روی بر گرداندن از آن، فضا را متشنج کرد و بلافاصله با شنیدن صدای پاشنه های کفش، که هر لحظه نزدیکتر می شدند، دچاراسترس شد.
- خانم، چه دختر خوشگلی دارید!
- لطف دارین!
-ببخشید مزاحم بستنی خوردنتون شدم... از همسرتون یه سوال داشتم؟
- چه سوالی؟!
- چهره ی من برای شما خیلی آشناست؟!
- نه!
- پس می تونم بپرسم واسه چی انقدر به من نگاه می کنید؟!
- من!!!!؟
- خانم خیالاتی شدین، من کی به شما نگاه کردم ؟!
- همسرتون به این خوشگلی، شما مردا چرا انقد بول هوسین ؟!
- خانم من معذرت می خوام، همسرم منظوری نداشته احتمالا حواسش جای دیگه بوده. شما به دل نگیرید!
- باشه…………….. به خاطر دختر کوچولوتون، ولی ……….… مهم نیست.
***
- صادق واقعاً که!!! بعد از یک سال، منو برداشتی آوردی بیرون آخرشم چشت دنبال ناموس مردمه!؟
- خدیجه چرا چرت می گی من کلا یه بار نگاش کردم اونم تو بازارچه بود که مثل خُلا تو اون شلوغی، آرایش می کرد.
- خب پس از بازار تا اینجا چشت دنبالش بوده! پاشو زهرا….پاشو مادر نباید به بابات اعتماد می کردم. تو آدم نمیشی!!! زن صاحبخونه قبلی بست نبود؟ ….. اسباب اثاثیه مون رو به خاطر تو ریختن بیرون، فکر می کردم درست شدی ولی ذات خراب درست بشو نیست………...کو زنه؟ پاشو برو دنبالش جا نمونی!
- خدیجه بشین آبرو ریزی نکن. به خدا به پیر به پیغمبر من اصلا نظری بهش نداشتم. طرف خودش افتاد دنبالمون. هی نگام می کرد محلش ندادم، حرصش گرفت اینجوری تلافی کرد. خدیجه به جون زهرا راست می گم، ببین تا دید اوضاع وخیمه، پا شد رفت. به خدا من دیگه او آدم قبلی نیستم.
- مامان بشینیم، نریم خواهش می کنم!
- باشه مامان جان تو بستنی تو بخور.
***
با لبخند شیطانی در حال دور شدن از بستنی فروشی بود که تلفن همراهش زنگ خورد!
- سلام!.........جعفری نه، خانم جعفری!..... نه متاسفانه نمیتونستم دیگه با شرایط شما کار کنم……….. چی؟……..
ببینید من استحقاقم خیلی بیشتر از این هاست……… نه اصلا این طور نیست……..
من آدم موفقی خواهم شد و اینم بدونید که میخوام رشته روانشناسی بخونم و همین روزاست که دکتر معروفی بشم………….. بله شک نکنید……………...ببینید دارید به من تهمت میزنیدا !!!......من در مورد شما هیچ اطلاعات منفی به مریضاتون ندادم…… چی؟!!!.......آقای مرادی چی گفتن؟…. نه من به ایشون نگفتم که شما ازش قطع امید کردید، من فقط بهش گفتم که جنون از نوع حاد داره، همین……….. بله مریض شما جنون داشت شما نتونستید تشخیص بدید!..........نه ایشون به شما دروغ گفته ……..متاسفم ولی باید تلفن رو قطع کنم. لطفا دیگه ناتوانی خودتون گردن کسی دیگه نندازین. خداحافظ دکتر غلابی!.
***
۲ سال بعد
- استاد اجازه هست؟
- خانم جعفری شما هیچ وقت به موقع سر کلاس نیومدین! لطفا جلسه بعدی اگه بعد از من رسیدین، وارد کلاس نشین.
- تکرار نمیشه ببخشید!
- موضوع امروز ما همان طور که قبلا توضیح دادم در مورد آسیب های اجتماعی بر اثر اختلالات روانی فرد هست که در ادامه به صورت دقیق توضیح میدم. افراد مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی، اضطراب، گناه یا احساس پشیمانی را حتی در صورتی که آسیب زیادی را به دیگران وارد کرده باشند، تجربه نمیکنند.
برای مثال: شخص مبتلا به اختلال سایکوپتی می تونه در ظاهر نرمال و حتی جذاب به نظر برسه اما در واقع این طور نیست و اختلالات مختلفی رو شامل می شه منجمله:
- چرب زبانی یا جذابیت سطحی
- خود بزرگ بینی
- دروغ گویی بیمارگونه
- عاطفه سطحی، سنگدلی و فقدان همدلی
- بی بند و باری جنسی
- تکانشگری
- فقدان حس پشیمانی یا احساس گناه
- بی مسئولیتی و ناتوانی در پذیرش مسئولیت اقدامات خود
- استاد، اگه این طور باشه پس خیلی از دور و اطرافی ما یک سایکوپت هستن و این خیلی خطرناکه!
- در واقع همین طوره و جالبه بدونید که تاجرانِ بی رحم، سیاستمدارانِ متقلب و … جزء بیماران سایکوپت هستند.
- استاد میشه در مورد تکانشگری توضیح بدین؟
- بله، مثلا ایجاد حریق عمدی یک نوع اختلال کنترل تکانه هست یا حتی قماربازی بیمارگونه و وسواس دزدی، از نشانه های سایکوپت هست.
- خانم جعفری!... خانم جعفری! ….. کجا؟!..........
***
با چهره ای که از صحبت های استاد ترسیده بود به سرعت کلاس را ترک کرد. از ساختمان دانشگاه خارج شد و در محوطه، روی نیمکت نشست. برای از بین بردن علامت سوال بزرگی که روی سرش سنگینی می کرد به کنکاش با خودش مشغول شد. به راننده آژانسی که او را تا دانشگاه رسانده بود و جمله هایی که به روح او سنجاق کرده بود، فکر کرد!؟
_چند وقت دیگه روانشناس معروفی می شم. از الان کلی بیمار خصوصی دارم. راننده ی آژانس بودن اصلا شغل مناسبی برای یه خانم نیست. بهتره کار دیگه ای انجام بدین. بعضی آدما ذاتاً خاصند و… _
اما چراغ وجدانش تنها چند دقیقه روشن ماند و طوری به خاموشی رفت که بعید بود دوباره روشن شود . از روی صندلی بلند شد و بی خیال با صورتی خندان به کلاس برگشت.
- استاد ببخشید!
- بفرمائید! اتفاقی براتون افتاد؟ یهو با عجله از کلاس رفتین بیرون؟!
- نه، فقط زنگ زدم به مادرم قرصای قلبشو یاد آوری کردم.
- متوجه شدم، بفرمایید بشینید!..... خب بچه ها کجا بودیم؟
- فریب و دغلکاری
پایان