ᴍɪᴋᴀᴇᴇʟ ʙɴɪ
ᴍɪᴋᴀᴇᴇʟ ʙɴɪ
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

انفجار ذهن

در قسمت تاریک افکار ما چه میگذرد...
در قسمت تاریک افکار ما چه میگذرد...


داستان انفجار ذهن تمامی خیالات و تصورات تاریک و پیچیده ی قسمتی از ذهن تمامی آدمیان است چرا که اکثر ما آن را نادیده گرفته و به سمت نا آگاهی پیش می رویم...

زن با سردی چمدانش را میبندد
نگاهی بی تفاوت ب قاب عکس عروسیشان می اندازد
مرد ظاهرا مشغول خواندن روزنامه است
زیر چشمی هر از گاهی،نگاهی به زن می اندازد و بی تفاوت به مطالعه ی روزنامه اش ادامه میدهد
ناگهان صدای انفجاری مهیب شنیده میشود
زن و مرد شوکه فقط صدای سرفه هایشان می آید
گرد و خاک ناشی از آوار آرام آرام فرو می نشیند
زن از حال می رود و وقتی چشم باز میکند می بیند داخل بیمارستان است
نام همسرش را فریاد میزند
پرستار با سرعت به اتاق آمده و زن را آرام میکند
زن ب پرستار میگوید: همسر من کجاست؟
پرستار پاسخ میدهد:همسرتان؟اطلاعی نداریم شما تنها به این بیمارستان منتقل شدین و کسی همراهتان نبود
زن میگوید:مگه میشه؟من و همسرم هردو باهم هنگام انفجار توی خونه بودیم
پرستار کاغذی ب زن میدهد و میگوید مشخصات همسرت را روی این کاغذ بنویس من برایت پیگیری میکنم
زن مشخصات همسرش را نوشت و ب پرستار تحویل داد پرستار ب بیرون رفت و دکتر را صدا زد تا برای معاینه بیاید
دکتر وقتی وارد شد متوجه آشفتگی زن شده بود و بدون مکث گفت:خانم لیان،خانم لیان!شما آماده ی معاینه هستین؟
زن با تردید به دکتر نگاه کرد و پرسید:از کجا میدانید فامیلی من لیانه؟
دکتر گفت:همسایه ها ب ما اطلاع دادن
زن گفت:همسایه ها ب شما اطلاع ندادن ک من همسری داشتم و موقع انفجار باهم توی ساختمان بودیم؟
دکتر گفت:خانم لیان خونسرد باشید اگر خبری از همسرتان شد حتما ب شما اطلاع میدهیم
دکتر معاینه رو شروع کرد پس از پایان کار به زن گفت که تا فردا صبح از بیمارستان مرخص میشه و میتونه بره
نزدیک های غروب بود که پرستار به اتاق زن آمد و گفت:دارو هایت را برایت اوردم باعث میشه امشب راحت بخوابی
زن دوباره پرسید:از همسرم خبری داری؟
پرستار گفت:من پرس و جو کردم میگفتن شدت انفجار و آتش سوزی ب قدری زیاد بوده ک شما هم شانس اوردین ک الان سالمید هنوز مطمئن نیستیم کجاست چون در هیچ بیمارستانی اسمش ثبت نشده احتمالش بالاست ک در قید حیات نباشه،متاسفیم
زن شروع ب گریه کردن میکند و با خودش حرف میزند و میگوید:نباید الکی بهش شک میکردم نباید با حرفا و کار هام اذیتش میکردم
من چیکار کردم هیچوقت نمیخواستم آخرین حرفی که بهش میزنم این باشه چرا بهش گفتم ازت متنفرم
همینگونه ک با خودش حرف میزد درب اتاق آرام آرام باز شد،نور زیاد راهروی پشت در باعث روشنایی نیمی از اتاق شد همسرش با لباس خونی و کثیف وارد اتاق شد چراغ ها را روشن کرد
روی تمام دیوار ها نوشته شده بود ازت متنفرم!
مرد صدای خنده های جنون آمیزش اتاق را پر کرده بود
زن چشمان خود را بست و سر خود را به زیر بالشت برد و شروع کرد به جیغ کشیدن و وقتی چشمانش را باز کرد صبح شده بود و دکتر بالا سرش بود
پس از مکثی کوتاه
دکتر ب زن گفت:صبح بخیر خانم لیان آماده شوید،وقت رفتن است
زن متعجب دکتر را نگاه میکرد
دکتر تکرار کرد: خانم لیان،با شما هستم!
زن با حالتی آشفته ب خودش آمد و سپس آماده شد و سمت حسابداری رفت
اما وقتی خواست حساب کند به او گفتن تمامی مبالغ و حساب های بیمارستانی شما تسویه شده!
یک تاکسی گرفت و به خانه ی قدیمی شان رفت تا مدتی را آنجا استراحت کند
وقتی رسید و در را باز کرد نامه های کهنه کف سالن ورودی بود
اما یکی از نامه ها کهنه نبود و انگار جدیدا ارسال شده بود!
آنرا برداشت و باز کرد
با دست خط همسرش
آدرسی نوشته شده بود
آدرس یک تیمارستان روانی خارج از شهر!


ادامه دارد...

داستاناولقلمافکار
عقاید یک دلقک?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید