دیگر توقف کن ای مسافر ، نقابت را بردار ، دنیا دروغ مضحکی بیش نبود ، و تو خودت جزی از آن دروغ بودی شاید هم خود آن دروغ ...
اینجا دقیقا ایستگاه آخر است ، لبخند بزن از همان هایی که تا فرصتی بود برلب نیاوردی ، دیگر میتوانی بنشینی و فراموش کنی زخم هایی که نزدی ، فریاد هایی که نکشیدی و فرصت هایی که نداشتی ...
بازنده تو میتوانستی زندگی را در چیز ساده ای مانند قاصدکی معلق در هوا معنا کنی ، نه انتهای دنیا