جایی به دور از چشم ها زیر سقف بلند آسمان شب همانجا که قامت بلند درختان برگ به آسمان میدوزد،هر دو بر سر یک میز و هر دو یک جام به دست اینجا در گفتگوی من و تو آخرین شام این طرح زیبا خورده میشود
من نگاهم را به چشمان سیاهت میدوزم و در زیبایی شکلِ لبخندت گُم ترین نقش این طرح میشوم
زیبای من در آیینه جامت هزارو صد و بیست ستاره شب را ببین،ببین چگونه تو را با چشمک زیرکانه خود به رخ میکشند،انگار امشب آسمان گروهی را به نظم آورده و از میان قوانینش شعری از برای جام سحر سروده آنهم به شاعرانه ترین شکل ممکن و اما این آدمیان آن را به جهت فهم خود به ماهی و نهنگ و پرنده تشبیه میکنند
بگذار در سیاهی چشمانت گُم و گور شوم،بگذار پرنده وجودت آزادانه بال به بلندای خیالم کشد
بگذار حس حضورت مرا با خود ببرد به آنجا که هیچ نگاهی نیست،هیچ عذابی نیست،هیچ قانون و خط و خط کشی ای نیست و همه ی من و تو درکیم و دریافتن و همه ی حسمان عشق است و آزادیست گویی که با ما شده که قانونی نباشد و یا احساسی به فلک سر کشد و یا حضوری معنا پیدا کند
به یاد دارم از تو پرسیدم آنگاه که رسیدیم و آنگاه که هم را به آغوش کشیدیم میتوانم در آغوشت یک دریا و دل سیر گریه کنم؟! و تو بی درنگ گفتی آری
به حقیقت تو برای من با همه آنکه دیده ام فرق داری،و از همه آنچه شنیده ام جدایی،میتوانم بی هدف قدم در راه پُر پیچ و خم احساسم بگذارم و تمام آنچه حس نکرده ام را دوباره احساس کنم گویی که تو وصله به من و جانمی و نمیشود تو را جدا و یا بی من تصور کرد
برای من تو خودِ آن احساس وصف ناپذیری هستی که هیچ لغت و فرهنگ نامه ای توان ترجمه و بیان آن را ندارد
تو همان وجود نازنینی که در دل و وجود من ریشه و برگ دوانده و هیچ فردی را یارای آن نیست که به بلندای آن دست یابد - پیش از آن هر روز صبح خورشید از غرب طلوع میکرد و شباهنگام به وقت دلتنگی از شرق غروب
پس از آن،هنگام مهر و به وقت روز آنگاه که از شرق آمدی چمنزار کوه های بزرگ سرزمینم به چشم نمایان شد
گرمای درون تو از آنچه که به ظاهر میدیدم بیشتر و لبخند دلفریبت از آنچه که میپنداشتم زیباتر بود،گویی که به مهر آمدی و کین از دل من کندی،بذر سرسبزی در خاک سرزمینم کاشتی و باران بهاری بر قلب سرزمینم باریدی
من گرد تو میگردم و تو بر من میتابی،آری تمام سرزمینم خبر از تو میدهد و نام تو را بر زبانش میخواند آنهم بر ساز و آواز،و غبار سرزمینم نتواند چهره از تو بپوشاند یا آنکه ماه نتواند به غم جاذب روحم شود،آنگاه که تو هستی و آنگاه که به تو نزدیکم خودم را سنگین تر و کامل تر احساس میکنم و وقتی مرا در آغوش میگیری در خیالت عاشقانه پَر میزنم و سپس سخت رها و بی خود میشوم
آن نور که به زمین تابید و آن فَروَهرِ زیبارو که قصدِ سرزمین من کرد،چشم روزم شد و در مقابل تاریکی ام ایستاد
هر دو بر سر یک میز بودیم و من تنها و او تنها خیالش
باری به جهت آنکه نبود،نیم جام را من سر کشیدم و نیم دیگر بر زمین ریختم و هرچه بر زمین بود ازآن سرزمینم بود - مثل من مثل او و مثل خیالش
آماـבرا !