آیا از خواندنِ این رمان لذت بردهام؟ هم آری و هم خیر.
آری؛ چون برایم خواندن رمانهایی که از اندیشه برخيزند و فقط به دنبال لذت دادن سطحی به مخاطب نباشند لذتبخش است.
خیر؛ چون این رمان مرگ را مبتذل دیده و مرگاندیشی را به سخره گرفته است.
بالاخص اینکه رازبودگی مرگ را به یکجور مسالهی دمِ دستی بدل کرده است و شاید نویسندهاش گفته که حالا که نمیتوانیم راز مرگ را بگشاییم، میتوانیم آن را به یک مساله تبدیل کنیم؛ این تبدیل رازهای عالم به مساله از تفاوتهای فاحش تفکر مدرن و سنت است. پس چرا تا آخر این رمان را خواندهام؟ به خاطر کششی که در رمان به درستی قرار گرفته و مخاطب را تا انتها با خود میکشاند. برای من کشش این داستان در قتلها و فضاهای آخرالزمانی و تولد سزارین فرزند توسط خود مادر و ... نبود؛ کشش در مثلث عشقی هم که بر سر آن قاتلی سر شوهر معشوقش را زیر آب میکند، هم نبود. البته اگر کشش را جذاب بودن صحنهها و کنشها بگیریم در این موارد چندی که برشمردم و در موارد دیگری که در رمان هست برای من جذابیتی نداشت که داستان را تا خط آخر آن بخوانم. فضاسازیهای رمان چه در این دنیا و فضای آخرالزمانیاش و چه در آن دنیا خیلی خاص و ویژه نبود که بخواهم با آن خودم را تا انتها بکشانم. جهانِ درونی انسانهای رمان هم کششی ایجاد نمیکرد. پس چه شد که آنرا تا آخر خواندم؟!
جواب یک کلمه بیشتر نیست: نگاه!
نگاه این رمان به ماجرای هستی، زندگی، مرگ و آنچه مؤلف آن را "زندگی پس از زندگی" مینامد، نگاه ویژه و خاصی است که دست از سر مخاطب برنمیدارد. مولف نگاه ویژه خود را با سوالاتی که پاسخ اکثر آنها را نمیدهد به مخاطب القا میکند و با همین سوالات تا انتهای رمان ذهن مخاطب را درگیر میکند. چینش سوالات از مرگ ، زندگی و تولد هوشمندانه است و همین مساله سبب فاصلهی رمان با متنهای فلسفی شده است. شاید این سوالات، سوالات جدیدی نباشند و مخاطبان بسیاری برای یک بار هم شده به این سوالات اندیشیده باشند و حتی شاید جوابهایشان را در زندگی یافته باشند اما چرا نویسنده این سوالات فراوان را در رمان مطرح میکند؟ او در پی چیست؟ چرا به آنها پاسخ نمیدهد؟ شاید چون رمان ظرف پاسخ به این سوالات نیست و قطعا همینگونه است. جالبش اینجاست که مؤلف به وسیلهی همین سوالات فضا و اتمسفری به وجود میآورد که فراگیر است و همین سوالات باعث میشود که تصویر مؤلف از "زندگی پس از زندگی" کامل شود. مخاطب هم به واسطهی همین سوالات در تناقضات دنیای "زندگی پس از زندگی" گیر نمیکند و میگذرد.
نکتهی مهم در ایجاد کشش، زبانِ رمان است. زبانِ رمان "هرچه باداباد" زبانِ طنزی است که سبب میشود مخاطب در عین اینکه با سوالات در فضای داستان غرق میشود اما در طولِ داستان خسته نشده و احساس نکند که مؤلف قصد دارد این سوالات را به او حقنه کند. زبان رمان در باورپذیری داستانها و کنشها نقش ایفا میکند. زبانی واقعگرا و سرشار از لطیفههایی باورپذیر. این رمان با سوالات فراوان به پایان میرسد. من هم این چندخط را با چند سوال که پس از خواندنش به ذهنم رسید به پایان ببرم: " غربیها و به طور کلی مدرنیته دربارهی مرگ چرا اینگونه میاندیشد؟ چه شد که نمیتوانند ابدیت را درک کنند؟ چرا ابدیت برایشان به مسالهی بغرنجی بدل گشته است؟ چرا شرقیها ابدیت را به سادگی میفهمند؟ آیا ابدیت به این پیچیدگی است که غربیها دربارهاش میگویند و مینویسند یا به سادگی چیزی است که عرفا و علمای اسلامی میگویند؟"
سوالات دیگر بماند...