محمدامین قربانی
محمدامین قربانی
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

درباره « نام تمام مردگان یحیاست»

آخرین رمان عباس معروفی شبیه به باقی آثارش هست و نیست. غزل پایانی دیوان باشکوه شاعر نثرنویس معاصر، داستانی است از عشق، از بودن و نبودن، از دین و عرفان، از صبر و زجر. افسانه‌ای است که زندگی محقر اما متعالی ذغال فروشی به نام داور را روایت می‌کند. گرمای دستان نویسنده و شور قلبش در همه سطرهای « نام تمام مردگان یحیاست» حس می‌شود، دستانی که قلب تک تک خوانندگان را لمس خواهند کرد.

نوشتن این رمان سی سال طول کشید. چرا؟ چون رمان نیست، غزلی است در دویست و نوزده صفحه. غزلی است که نویسنده‌اش گاهی قافیه کم آورده، حال و حوصله جور آوردن وزن را هم نداشته اما تا دلتان بخواهد قربان صدقه شخصیت اصلی‌اش رفته. معروفی عاشق داور است و داور هم در عشق خدا می‌سوزد.

سیال ذهن؟ هم هست و هم نیست. تا نیمه‌های داستان، راوی را می‌شناسیم، توصیف حس و حال و فضا بیشتر به شیوه‌های کلاسیک نزدیک است تا سیال ذهن. گاهی خود نویسنده با همان لباس ساده‌اش وارد صحنه‌ها می‌شود، شخصیت‌هایش را، داور را، دولیلی را، نورسا را، یحیی را، با گردنی کج و لبخندی سرشار از علاقه نگاه می‌کند و از حسش می‌گوید. گویی مثل داور چایش را با صدای تق سر می‌کشد و از همان خانه کوچک و صمیمی، از بالای همان کوه غرق مه، قصه‌اش را جرعه جرعه می‌ریزد توی پیاله دلتان. هر چه به پایان داستان نزدیک می‌شویم اما مه بیشتر و بیشتر می‌شود. همه جا سفید است. صداهایی می‌آید اما نمی‌دانیم از کجا، از کی؟ انگار نویسنده آخر قصه‌اش را دوست ندارد، از مندل خوشش نمی‌آید. راستش را بخواهید من هم چندان خلسه خالص و سیال ذهن غلیظ بیت‌های پایانی « نام تمام مردگان یحیاست» را نمی‌پسندم. شاید بی‌دلیل نباشد که معروفی مندل، شخصیت نه چندان محبوب داستان، را در همین بخش معرفی می‌کند و پرورش می‌دهد.

چرا می‌گویم « نام تمام مردگان یحیاست» بیشتر غزلی بلند است تا رمان؟ چون داور هر جا که می‌رود پروانه‌هایش را با خودش می‌برد، کلاهش را که برمی‌دارد پروانه‌ها بال می‌زنند و می‌روند سمت آسمان. چون لب‌های سرخ و دل پاک نورسا پر است از شعر و زندگی‌اش بسته به یک کتاب جلد چرمی که چهار کتاب است در یک کتاب. خسرو و شیرین و هفت پیکر و اسکندرنامه و مخزن الاسرار. چون تب نی یحیای چوپان را نمی‌توان با نثر تصویر کرد. چون سوز عشق را بدون قدرت شعر نمی‌توان از دل مسیحا بیرون کشید. چون فرشته‌ها می‌نشینند روی دیوار خانه داور و به صفا و زیبایی فرزندانش، جگرگوشه‌هایش، حسودی می‌کنند. چون داور عزرائیل را به شکل جوانی خوش منظر و رعنا می‌بیند که انگار زیبایی شش جوان پرپر شده‌اش را به ارث برده. شش آدم از پوست و خون و استخوانش که رفته‌اند زیر خاک و همه‌شان با هم در هیبت فرشته‌ای بازگشته‌اند که جان پدر را با لبخندی روی لب بگیرند. معروفی جای جای نثرش را با سجع انباشته، هر جا هم که می‌توانسته بیت یا مصرعی را شاهد مثال آورده. اگر تفاوت شعر سپید با نثر در تخیل شاعرانه است، تفاوت « نام تمام مردگان یحیاست» با شعر را نمی‌توان تئوریزه کرد و تشخیص داد. هم هست و هم نیست.

پیام؟ همان پیام همیشگی تمام رمان‌های معروفی. تقابل عرفان و عرف، عشق و التزام. تقابلی که در نام‌گذاری اعضای خانواده داور و بقیه شخصیت‌های داستان، رنگ لباس‌هایی که بر تن می‌کنند، شغلشان و در تمام لایه‌های زیرین روایت دیده می‌شود. تلاش می‌کنم زیاد درگیر و پیگیر پیام داستان‌ها نشوم. اگر نویسنده آن‌قدر بی‌هنر باشد که حرف دلش را در تمام صفحات داستانش جار بزند که دیگر نیازی به توضیح و تحلیل نیست. اگر هم آن قدر مغرور و بی‌ذوق باشد که پیام و مقصودش را جوری بگوید که کسی نفهمد، احتمالا من هم نخواهم فهمید، چه برسد به شرح و تفضیلش. معروفی اما آن‌قدر حرفه‌ای و « نام تمام مردگان یحیاست» آن‌قدر هنرمندانه است که پیامش را در عمقی مناسب می‌کارد، طوری که در جریان داستان به دست و پای مخاطب نپیچد و در عین حال دیده و شنیده هم بشود.

داستان؟ روایت زندگی پیرمرد درویش مسلکی است که شش جوانش را از دست داده. یحیا، نورسا، مسیحا، ابراهیم و اسماعیل و میکائیل. چرا؟ کسی چه می‌داند. گناهکار است؟ مردم می‌گویند کافر است اما معروفی پیامبر صدایش می‌زند. اسطوره‌ای است که در بستر عشق روایت می‌شود. قصه زکریایی که شش فرشته‌اش را به بهانه‌های مختلف از دست می‌دهد و در آخرین سال‌های پیری، انسانی بیش از حد انسان نصیبش می‌شود. انسانی که هیچ شباهتی به فرشتگان سابقا ساکن خانه ندارد. مندل هم هیز است و هم پول دوست و هم آلوده به خواب. پیرمرد در فراق فرشته‌هایش چه می‌کند؟ عزا؟ ماتم؟ گله؟ شکایت؟ کفر؟ هیچ کدام. می‌رود کوه، در راه سر قبر یحیا می‌نشیند و باهاش چای می‌نوشد، روی قلب کوه گوش می‌گذارد و تپش مسیحا را می‌شنود. می‌رود کوه نیزوا، آن قدر کار می‌کند، آن قدر تبر می‌زند تا جانش برود و وقتی رسید خانه خواب شعرهای نورسا، خنده‌های ابراهیم و اسماعیل و گندم‌زار طلایی روی سر پورو را ببیند. مردم می‌گویند کافر است، گبر است، سنگ است. داور اما گلایه نمی‌کند. سرش را می‌اندازد توی خورجین اسب و ساکت می‌ماند. دهان دولیلی را می‌گیرد که گلایه به خدا نکند. می‌گوید:« پای من بنویس.» این‌ها اگر معجزه نیست، پس چیست؟

نقص؟ دارد اما کم. غیر از خانواده داور و به خصوص خودش، سایر شخصیت‌های داستان چندان خوب پرداخته نشده‌اند. حتی گاهی ریخت و قیافه و سر و لباس برخی شخصیت‌ها را نمی‌دانیم. برخی تصویرسازی‌ها بیش از حد پیچیده و عمیق‌اند و گاهی مخصوصا در انتهای داستان چنان همه چیز مبهم و سیال می‌شود که نمی‌دانیم کیست که می‌گوید و کجاست که اتفاق می‌افتد. به غیر از این‌ها، داستان علی رغم طبیعت بی گره‌اش، چنان می‌کشد و چنان لبخند به لب و اشک به چشم و سوز و عشق به قلب می‌آورد که لحظه‌ای نمی‌توان از آن جدا شد.

برای من « نام تمام مردگان یحیاست» کیلومترها بهتر از «سال بلوا» و « سمفونی مردگان» است. شعر و شوق و عشق از فاصله صفحاتش می‌ریزد، شخصیت‌هایش مجذوب می‌کنند و حتی به خواب می‌آیند. معروفی تمامش را ذره ذره، طی سی سال ریخته در وجود داور و فرزندانش و اثری ساخته که افسانه هست و نیست.


داستانادبیاترمانمعرفی کتابنقد کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید