Amin Haririan
Amin Haririan
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

نامه‌هایی از گذشته (۱)

در این بیابان هموار و بی‌پایان به سختی قدم برمی‌دارم. رو به جلو بی‌آنکه بدانم به کجا می‌روم. شانه‌هایم زخم شده و خون، لباس کهنه و پاره‌ام را درنوردیده. خاک موهایم را همچون کتابی فراموش شده در انتهای انباری تاریک و متروک ، احاطه نموده و دستان بی‌جانم از شدت التهاب به دستان دیوی بدل گشته. پاهای لرزانم توان گامهای بعدی را ملتمسانه از ماهیچه‌ها طلب می‌کند و با نگاه شرمسار آنان و تازیانه ی مغز مواجه می‌شود.  اگر از من خبر نداری ، حال من این است. منی که همچنان وزن بی‌رحم ارابه‌ی قدیمی را بر دوش تحمل می‌کنم و بی‌توجه به فریادهای دردآلود اعضای تنم پیش می‌روم بی‌آنکه مقصدی داشته باشم یا اصلا مقصدی وجود داشته باشد! و در این حین گاه می‌ایستم، کش و قوسی به تن خسته‌ام می‌دهم ، با گوشه لباس عرق از پیشانی‌ام می‌زدایم و در نهایت در جنگ با نفس شکست می‌خورم و نگاهی به آسمان می‌اندازم…

تو همچنان اوج می‌گیری و با شکوهی دوچندان بال‌های خود را می‌گسترانی. دور و دورتر می‌شوی و به سوی افق طلایی آسمان تنها سایه‌ای از زیبایی نامتناهی‌ات را با من به اشتراک می‌گذاری. البته تو بگذار من با همین خیال باطل خوش باشم! چه رنگهایی از نوک انگشتان ظریفت می‌پاشد! چه منحنی دلربایی بر صورتت نقش بسته! چه نغمه‌ی دل‌انگیزی گوش‌هایم را در آغوش می‌کشد! بگذار با همین‌ها لحظه‌ی پر‌کشیدنت را فراموش کنم... اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. نمی‌دانم دلیلش خاک برخاسته از صحراست یا ازدحام پیام‌های هشدار در رگ‌هایم ویا شوق دیدار تو. هرچه که باشد روی گونه‌ام سر می‌خورد و راهش را از لابه‌لای ریش فر خورده‌ام باز می‌کند و به سوی گرمای ماسه‌ها رهسپار می‌گردد. وقت رفتن است! پس دوباره ارابه بر دوش می‌کشم و قدم بر‌می‌دارم‌. پیش رو، ردی بر ماسه‌ها مشابه رد پاهای خودم و چرخ‌های زوار در‌رفته ارابه می‌یابم. شاید تمام مدت دور خودم چرخیده باشم. مهم نیست! رفتن تمامِ من شده‌است.

جایی در بدنم نمی‌یابم که درد امانش داده باشد...
م.ا.حریریان

فراغعشقنامهدرددلنوشته
نمایشنامه و فیلمنامه نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید