محمد امین نجفی
محمد امین نجفی
خواندن ۵ دقیقه·۱۹ روز پیش

افسانه غزاله

دانه های برف آرام آرام روی زمین فرود می آمدند . زمین سفید شده بود . از درختان پر از سیب و گلابی فقط شاخه هایی سیاه و لخت باقی مانده بود . با کافشنی سیاه که ستاره های قرمز رنگ رویش طراحی شده بود از میان برف ها عبور کرد . هر از گاهی دستانش را در سینه اش جمع می کرد . دندان های سفیدش به هم سایده میشدند . او با اشکانش برف های زمین را خیس میکرد . آرام آرام قدم بر میداشت با هر قدم چند قطره از چشمانش بر زمین میچکید . کم کم به سنگی بزرگ و سیاه رسید . تابلوی کوچکی روی سنگ بود . با دیدن آن سنگ هق هق گریه اش بلند شد . با مچ دستان سفیدش اشک های بی رنگش را پاک میکرد . صدایی امد : ای دختر برای چه ناله میزنی ؟ او کمی دور و برش را نگاه کرد و با خودش گفت : حتما خیالاتی شدم . اما آن صدا دوباره تکرار شد . او پاسخ داد: تو کی هستی ؟ صدا آمد : منو نمیشناسی ؟

_ از کجا بشناسم ؟

_ غزاله من روح راهنما هستم .

_ خوب پس برای کمک به من اومدی ؟

_ راستش من فقط راهنمایی میکنم .

_ خوب بگو الان که همه خانواده ام در حمله جادوگران مرده اند چگونه زنده بمانم و انتقام بگیرم ؟

_ غزاله به ستاره های قرمز کافشنت نگاه کن .

_ که چی بشه ؟

چند دقیقه ای منتظر ماند اما صدایی نیامد . روح راهنما رفته بود . او در فکر فرو رفت . با خودش گفت : مگه این ستاره ها معنی خاصی دارن ؟ با دقت به کافشنش نگاه کرد . پنج ستاره شش پر به سرخی خون نمای عجیبی به کافشن داده بودند . بعد از چند دقیقه فریاد زد : فهمیدم این ستاره ها در آسمان سیاه شب هستند . اما پنچ ستاره قرمز اینا چه معنی میدن؟ او دیگر گریه نمیکرد . به سوی شهر نیمه سوخته مادریش یعنی هاسبون رفت . دیگر خانه ای نداشت که در آن بنشیند . خانه بزرگ و ویلایی پدرش به دریایی از خاکستر تبدیل شده بود . نصف خانه های شهر سوخته بود . باد بوی خون و خاکستر را پخش میکرد . از نیمه سوخته شهر عبور کرد . از استخوان های دست و پا و جمجه های سیاه و سوخته رد شد . سرانجام به نیمه سالم شهر رسید . دروازه کوچک و آهنین روبه رویش بود . دور تا دور دروازه را با چوب های تیز پوشانده بودند . تیراندازان پشت چوب ها ایستاده بودند . کمان های بلند و چوبی و داشتند . پیراهن های سفید و براق و شلوار های سیاه زرشکی بر تن داشتند . با فریاد گفت : صدبار خودم رو معرفی کنم ؟ منم غزاله دختر سلیمان . یکی از تیر اندازان لبخندی زد و گفت : سلام بانو بیایید داخل . دست در جیب شلوارش کرد و شیشه کوچکی که درونش مایه ای سیاه بود بیرون آورد . تکه چوب را از سر شیشه بیرون کشید و مایع را روی در پاشید . ناگهان پنچ ستاره سرخ بر روی در ظاهر شدند. هر ستاره بعد از چند لحظه ناپدید میشد و یکی از قفل های در باز میشد . این روند تا پنجمین ستاره ادامه داشت . غزاله با چشمانی گشاده فریاد زد : تیر انداز بهم بگو این مایع چی بود ؟ تیر انداز لبخندی زد و گفت : اکسیر سیاه است . او پرسید : اون قفل در چرا با اکسیر باز شد ؟ _ بانو این کمی طول میکشه گفتنش . شما بیاید داخل به دخترم میگم براتون توضیح بده .

_ باشه

دختری قد بلند با چشمانی آبی که انگار روی مژهای سیاهش شبنم جمع شده بود گفت : سلام غزاله . خوش اومدی . غزاله کف دستانش را بالا آورد و گفت : شما ؟ اسممو از کجا میدونی ؟ جواب داد : راستش تو نتیجه حیکم همه چیز دون هستی . من شاگرد بهترین مدرسه جادوگری هاسبون هستم .

_ راس میگی ؟ یعنی جادو بلدی ؟

_ آره بلدم . اگه بخوایی یادت میدم

_ بگذریم من یه سوالی ازت دارم .

_ بپرس و... پیرزنی با لباسی بلند و ابی رنگ در میان حرفش پرید و گفت : هاجر اول بریم چای و کلوچه بخوریم . هاجر با لبخند گفت : باشه مامان بزرگ . سپس رو به غزاله کرد و گفت حالا نمیخواد ترش کنی بریم وقتی میخوریم بهت میگم . آهی کشید و گفت : باشه بریم . خانه آنها در بزرگ چوبی داشت با پنجره هایی به شکل محراب . از کناره های دو پنجره گردنبند هایی از اسپند اویزان بود . با وجود اینکه بادی نمی وزید گردنبند ها چپ و راست می شدند. روی در چوبی طرح های گل های رز سیاه و سرخ کشیده شده بود . دستگیره ای کوچک به رنگ زرد نور آفتاب را بر چشمان غزاله بازتاب داد . بلاخره وارد خانه شدند . داخل خانه دور تا دور حال پر از کاغذ و کتاب های قدیمی افتاده بود . فرش بزرگی با نقش درختان بلوط و چنار زیر پای انها بود . درون بخاری مقداری چوب میسوخت . میز بزرگی با چهار صندلی وسط حال بود . نشستیم . پیرزن با کتری مسی و لیوان های سفالی روی صندلی نشست. لیوان ها را پر از چای بنفش رنگ کرد . بخار چای در هوا میپیچید .پیرزن زیپ پیراهن آبیش را پایین کشید و کقداری کلوچه سبز رنگ که بوی نعنا میداد بیرون آورد . شیرینی ها کنارمان گذاشت و در حالی که با لبان سرخش لبخند میزد گفت : بخورید و لذت ببرید . اولین گاز که از کلوچه زدم طعمی تند و بوی تیز گلویم را سوزاند . چند بار سرفه زدم . پیرزن گفت چایی بخور . چایی را کمی نوشیدم . طعم عسل میداد . سرفه اش قطع شد . بی درنگ پرسید : این ستاره های روی کافشنم چی هستند ؟ هاجر گوشه کافشن او را با دستش بلند کرد . مدتی به آن خیره شد . بعد با چشمانی لرزان گفت : مامان بزرگ میخوام با مهمونمون تنهایی صحبت کنم . پیرزن او را بوسید و گفت باشه عزیزم. تا پیر زن رفت هاجر گفت : اینها شش تا قفل هستن . داخل کافشنت یه چیز جادویی هستش ......



رمان فانتزیفانتزیدخترقهرمانآسمان شب
شوق بسیار به نویسندگی خصوصا رمان نویسی مرا به نوشتن روزانه وا داشته است . کانال روبیکا romaninmmm@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید