محمد امین نجفی
محمد امین نجفی
خواندن ۲ دقیقه·۱۶ روز پیش

یک اتفاق زیبا پارت اول

پاچه های شلوار راحتی ابی رنگش را بالا زده بود . او به دنبال غازهای پدرش افتاده بود . غاز های سیاه و سفید با سر و صدا و وحشت می دویدند . با دویدن آنها قطره های آب روی صورتش می پاشید . او بلند می خندید و سرعتش را زیاد میکرد . ناگهان صدایی به گوشش خورد: آلپ داری چیکار میکنی ؟ آلپ ایستاد و با چشم های سبزش گفت : مامان دارم بازی میکنم . مادرش چوبی از روی زمین برداشت و گفت : داری غاز ها رو میترسونی ولشون کن . آلپ که اخم مادرش را دید گفت : باشه مامان . او از شالیزار بیرون آمد .پاچه هایش را پایین کشید . نفس نفس میزد . روی سنگی نشست . نسیم ملایم بهاری صورتش را نوازش میداد . او به خورشید در خال غروب خیره شده بود . رنگ نارنجی آن و پرواز پرستوهای مهاجر همگی بیشتر شبیه یک نقاشی بودند. او روز ها به مدرسه میرفت و عصر ها در شالیزار به پدرش کمک میکرد . در مدرسه شاگرد اول بود . او مینوشت . میخواند و میدوید. زندگی برای او خوش و خرم میگدشت تا اینکه در هژده سالگی وقتی که داشت به همراه پدرش برای فروش برنج ها به شهر روفا میرفت چشمش به دختری افتاد و عاشقش شد . عشقی سوزان که آرام و قرارش را به هم زده بود . در آن لحظه چنان قلبش تند تند میزد که نمی توانست چیزی بگوید . تلاش کرد به دختر سلام دهد اما استرس زیادش زبانش را بند آورده بود . صورتش سرخ شده بود . او خیره به صورت سفید و سرخ دختر شده بود . چشمان دختر را تعقیب میکرد . اولین دیدارشان فقط با چندد دقیقه نگاه همراه بود . دختر کیسه های برنج را روی فرغون گداشت و رفت .

دخترعاشقانهرمان
شوق بسیار به نویسندگی خصوصا رمان نویسی مرا به نوشتن روزانه وا داشته است . کانال روبیکا romaninmmm@
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید