ویرگول
ورودثبت نام
میلز
میلزارنست همینگوی یک جایی نوشته : دنیا جای قشنگیه و ارزش جنگیدن داره ولی من با بخش دومش موافقم.
میلز
میلز
خواندن ۲۰ دقیقه·۱ سال پیش

چند داستان فلسفی از دنیل سی دنت درباره خود و فلسفه ذهن

آثار این فیلسوف که غالباً استعاری و تمثیلی هستند، مدت‌ها به خاطر نحوه‌ی دست‌وپنجه نرم کردن  او با افکار روزمره در یادها خواهد ماند
آثار این فیلسوف که غالباً استعاری و تمثیلی هستند، مدت‌ها به خاطر نحوه‌ی دست‌وپنجه نرم کردن او با افکار روزمره در یادها خواهد ماند


دانیل سی دنت (۱۹۴۲-۲۰۲۴) فردی چندوجهی بود. ملوان، مجسمه‌ساز، خواننده، پیانیست، قصه‌گو، علاقه‌مند به اشعار کوتاه و خنده‌دار، استاد محبوب بسیاری از دانشمندان جوان (و نه‌چندان جوان)، منتقد سرسخت مذهب و طراح اصلی دایره‌المعارف فلسفی (ویرایش نهم، ۲۰۰۸)، فرهنگ لغتی از واژه‌های نوآورانه و طنزآمیز که بر اساس نام فیلسوفان برجسته ساخته شده بود. علاوه بر این، او یکی از فیلسوفان برجسته زمان خود بود که در نظرسنجی سال ۲۰۱۶ از مهم‌ترین فیلسوفان ذهن در دنیای زبان انگلیسی پس از جنگ جهانی دوم، پس از جری فودور (که در ادامه بیشتر درباره او صحبت خواهیم کرد)، در جایگاه دوم قرار گرفت.

دنت همچنین یک نویسنده ماهر و استاد سبک بود و برخلاف بسیاری از فیلسوفان حرفه‌ای، خارج از دنیای آکادمیک نیز خوانندگان زیادی داشت. اما گفتن این که او خوانندگان زیادی داشت، به این معنا نیست که او به‌خوبی فهمیده شده بود؛ زیرا بسیاری از افراد مفهوم دنت از ذهن را دشوار و مبهم یافته‌اند. دنت به دنبال چه چیزی بود و چرا آثارش این‌چنین اهمیت داشت؟

بر اساس دیدگاه رایج، دنت مهم بود چون آثارش تغییر بزرگی در نگرش‌ها و روش‌های فیلسوفان حوزه ذهن و آگاهی ایجاد کرد. در دوران قبل از دنت (BD)، فیلسوفان فکر می‌کردند که وظیفه‌شان ترسیم مرزهای تفکر و گفتار روزمره ما درباره ذهن است. این رویکرد به «فلسفه زبان روزمره» معروف است. (آیا «در» در عبارت «درد در پای من است» همان معنای «در» در عبارت «پای من در کفشم است» را دارد؟ هیچ تغییر معنایی برای کلمه وجود ندارد، اما اگر «در» در هر دو جمله یکی باشد، پس درد در پای انسان باید در کفش او هم باشد اگر پایش در کفش باشد.) اما پس از دنت (AD)، و عمدتاً به لطف تأثیر او، فلسفه ذهن از تمرکز خود بر تفکر و گفتار روزمره درباره ذهن دست برداشت و به جای آن الهام خود را از علم – به‌ویژه علوم اعصاب – گرفت. همانطور که در یادبود دنت در گاردین آمده است، دنت «کمک کرد فلسفه انگلیسی‌-آمریکایی را از تمرکز بر زبان و مفاهیم به سمت هم‌پیمانی با علم سوق دهد.»

این برداشت از داستان خود دنت نیز تأیید می‌شود. تأثیر کتاب مفهوم ذهن اثر گیلبرت رایل (۱۹۴۹) و تحقیقات فلسفی اثر لودویگ ویتگنشتاین (۱۹۵۳) بود که او را در سال ۱۹۶۳ به آکسفورد کشاند تا تحصیلات تکمیلی خود را آغاز کند. او می‌گوید: «وقتی دانشجوی کارشناسی بودم، [ویتگنشتاین] قهرمان من بود، بنابراین به آکسفورد رفتم، جایی که به نظر می‌رسید او قهرمان همه باشد.» اما گفتگویی با همکلاسی‌هایش درباره تجربه خواب رفتن دستش، علاقه‌ای بلندمدت به علوم مربوط به ذهن در او برانگیخت. همانطور که دنت در خودزندگینامه‌اش با عنوان مدت‌هاست دارم فکر می‌کنم (۲۰۲۳) می‌نویسد:

شروع کردم به بلند فکر کردن درباره اینکه چه چیزی باعث این اتفاق می‌شود – آیا فشار بر رگ‌های خونی باعث کمبود اکسیژن در اعصاب می‌شود، یا فشار مستقیم بر اعصاب است که باعث خاموش شدن موقتی آن‌ها می‌شود؟ سایر دانشجویان به من نگاه می‌کردند انگار عقل خود را از دست داده‌ام. ربطی به آناتومی یا فیزیولوژی عصبی نداشت! این یک معمای فلسفی بود که نیاز به تحلیل داشت، نه درس‌های آناتومی. از این بی‌توجهی به پدیده فیزیکی شگفت‌زده شدم و بعد از اینکه جلسه تمام شد، به سمت کتابخانه رفتم تا ببینم چه چیزی می‌توانم یاد بگیرم. این شروع آموزش علمی من بود. من بیشتر وقت خود را در کتابخانه علوم رادکلیف گذراندم تا در کتابخانه بودلیان [کتابخانه هنرهای آکسفورد] ... من هیچ چیز از سیستم عصبی نمی‌دانستم، اما اگر به مفهوم ذهن علاقه داشتم، که قطعاً داشتم، باید در مورد مغز یاد می‌گرفتم.

دنت اضافه می‌کند که، هرچند رایل (استاد دکتری او) با باورهای او کنار می‌آمد، «او خود تقریباً هیچ‌چیز در مورد علم نمی‌دانست، به‌ویژه در مورد فیزیولوژی عصبی و آناتومی عصبی.»

در این دیدگاه رایج از دنت، جزئی از حقیقت وجود دارد. ارتباط میان فیلسوفان ذهن و دانشمندان قطعاً در دوران پس از دنت (AD) غنی‌تر و پربارتر از دهه‌های میانه قرن بیستم بوده است و هیچ‌کس بیشتر از دنت به این پیشرفت اعتبار نمی‌دهد. همچنین درست است که دنت به شدت از علوم مربوط به ذهن بهره برده است – به‌واقع، می‌توان یک آموزش علمی قابل قبول فقط با خواندن آثار دنت به‌دست آورد! اما با همه این‌ها، برداشت رایج از دنت گمراه‌کننده است و او راوی قابل اعتمادی برای داستان خود نیست. دنت نشانه‌ای از قطع ارتباط در نگرش‌ها یا روش‌های فیلسوفان نیست، زیرا نگرانی از تفکر و گفتار روزمره ما درباره ذهن برای پروژه او کاملاً محوری بود. یا حداقل این چیزی است که من می‌خواهم استدلال کنم.

همانطور که فیلسوف معاصر آکسفورد، آنیل گومز، در London Review of Books در سال ۲۰۲۳ اشاره کرد، کلید درک دنت در ارتباط با فیلسوف آمریکایی قرن بیستم، ویلفرید سلارس است – کسی که به نوعی فیلسوف فیلسوفان به شمار می‌آید. سلارس بین دو تصویر از واقعیت تمایز قائل شد: تصویر مشهود و تصویر علمی. تصویر مشهود همان تصوّر روزمره و معمولی از واقعیت است – تصوّری که انسان‌ها پیش از علم از واقعیت دارند. تصویر علمی، البته، تصوّری است که علم از واقعیت ارائه می‌دهد.

تصویر مشهود ذهن که به آن «روان‌شناسی عامیانه» هم گفته می‌شود، در واقع تصوّر ساده و طبیعی ذهن از خود است. برخلاف روان‌شناسی علمی، روان‌شناسی عامیانه وابسته به آموزش رسمی نیست. شما ویژگی‌های اصلی روان‌شناسی عامیانه را از دوران کودکی به طور طبیعی می‌آموزید. این رویکرد فرض می‌کند که یک «خود» وجود دارد – یک «من» که مسئول افکار و اعمال ماست. همچنین فرض می‌کند که افکاری از انواع مختلف داریم – مثل باورها، خواسته‌ها و نیت‌ها. این فرض می‌کند که ما بر اعمال خود کنترل داریم («اراده آزاد») و مسئول بسیاری از کارهای خود هستیم. و در نهایت، فرض می‌کند که ما موجوداتی آگاه هستیم که تجربیات حسی، عاطفی و بدنی را تجربه می‌کنی

علم چه جایگاهی برای این پدیده‌ها می‌تواند پیدا کند؟ آیا می‌توان خود را در چارچوب علمی توضیح انسان یافت؟ باورها، خواسته‌ها یا نیت‌ها چطور؟ اراده آزاد یا آگاهی چطور؟ آیا علم می‌تواند این پدیده‌ها را همانطور که سایر جنبه‌های تصویر مشهود (مانند دما، تنفس، رعد و برق) را توضیح داده است، توضیح دهد؟

این سوال، بیشتر از هر سوال دیگری، در قلب پروژه دنت قرار داشت.

بیایید با مفهوم «خود» آغاز کنیم؛ این چیزی که عمل می‌کند و می‌اندیشد. برخی نظریه‌پردازان «خود» را به‌عنوان یک «چیز» تصور می‌کنند؛ موجودیتی که به شکلی مستقل وجود دارد، مانند کفش، کشتی یا هر جسم دیگری. برای استفاده از یکی از اصطلاحات دنت (Dennett)، می‌توان این دیدگاه را «واقع‌گرایی سخت‌گیرانه» (Robust Realism) نامید. دوگانه‌گرایان (مانند رنه دکارت) نسخه‌ای از این دیدگاه را تأیید می‌کنند، زیرا آن‌ها «خود» را با یک موجود غیرمادی یکی می‌دانند – چیزی که رایِل (Ryle) آن را با اصطلاح «روح در ماشین» به سخره گرفته است. حتی کسانی که دوگانه‌گرایی را رد می‌کنند نیز گاهی به‌سوی این دیدگاه گرایش دارند و پیشنهاد می‌کنند که «خود» را می‌توان با یک ناحیه یا شبکه خاص در مغز شناسایی کرد.

اگر به این دیدگاه علاقه‌ای ندارید، ممکن است به سوی حذف‌گرایی (Eliminativism) جذب شوید، دیدگاهی که بر این باور است که چیزی به نام «خود» وجود ندارد. از دیدگاه حذف‌گرا، باور به «خود» معادل باور به یک داستان خیالی است. حذف‌گرایان می‌پذیرند که صحبت از «خود» در زندگی روزمره نقش‌های مفیدی دارد، اما استدلال می‌کنند که این صحبت به هیچ ویژگی واقعی در واقعیت اشاره نمی‌کند. حذف‌گرایی دیدگاهی فلسفی جدیدی نیست – می‌توان آن را در متون بودایی آبیدهرمه (Abhidharma) از قرن سوم پیش از میلاد یافت – اما تأثیر معاصر آن مدیون علم است. بر اساس این استدلال، علم به ما نمی‌گوید «خود» چیست؛ بلکه می‌گوید که «خود» وجود ندارد.

اگرچه دیدگاه‌های واقع‌گرایی قدرتمند (ISR) و حذف‌گرایی (Eliminativism) در مورد وجود «خود» اختلاف نظر دارند، هر دو دیدگاه درک مشترکی از آنچه برای وجود «خود» لازم است، دارند. هر دو فرض می‌کنند که صحبت از «خود» تلاشی برای مرتبط کردن آن به یک موجود خاص – نوعی چیز – است. (حامی ISR فرض می‌کند که این تلاش موفقیت‌آمیز است، در حالی که حذف‌گرا آن را ناموفق می‌داند.) دنت (Dennett) این فرض را رد کرد و استدلال کرد که این دیدگاه تعهدات روان‌شناسی عامیانه (یا «تصویر آشکار») را نادیده می‌گیرد. روان‌شناسی عامیانه فرض نمی‌کند که «خود»ها چیزهایی خاص هستند (یا نیاز دارند که خاص باشند) به همان شکلی که مثلاً کفش، کشتی یا موم مهر و موم این‌گونه هستند. بلکه، دنت استدلال کرد که روان‌شناسی عامیانه «خود»ها را به‌عنوان «انتزاعات» (abstracta) در نظر می‌گیرد – ابزارهای نظری مانند مراکز ثقل.

پرسیدن اینکه کدام بخش از مغز «خود» است، به همان اندازه گیج‌کننده است که بپرسید کدام بخش از یک صندلی مرکز ثقل آن است.

دنت (Dennett) اشاره کرد که مرکز ثقل صندلی واقعی است، اما نه به همان شکلی که خود صندلی واقعی است. مرکز ثقل فضایی اشغال نمی‌کند، در حالی که صندلی و اجزای آن این‌گونه هستند. همچنین، مرکز ثقل با اشیای دیگر همانند صندلی رابطه علت و معلولی ندارد.

وقتی در حال اسباب‌کشی هستید، ممکن است بخواهید مطمئن شوید که حمل‌کنندگان صندلی‌ها و میزهایتان را در کامیون بار زده‌اند، اما نیازی نیست که بررسی کنید آیا مرکز ثقل آن‌ها را هم بار زده‌اند. چون وقتی صندلی‌ها و میزها را بارگیری کنید، مرکز ثقل آن‌ها هم به‌طور خودکار جابه‌جا می‌شود.

دنت (Dennett) معتقد است که «خود» چیزی شبیه به «محور تعادل» است. این مفهوم انتزاعی به‌عنوان نقطه‌ای است که ذهن یک فرد حول آن سازمان‌دهی می‌شود. همان‌طور که محور تعادل فیزیکی به ما کمک می‌کند تا رفتار اجسام پیچیده را درک کنیم، محور تعادل نیز ابزاری است که برای فهمیدن، پیش‌بینی کردن و معنا بخشیدن به رفتار انسان‌ها به‌کار می‌رود.

«خود» واقعی است، اما نه به همان شکلی که اشیاء واقعی هستند. در حقیقت، «خود» نمی‌تواند یک «چیز» باشد، زیرا مفهوم «خود» برای اشاره به اشیاء طراحی نشده است. پرسیدن اینکه «کدام بخش از مغز، خود است؟» به همان اندازه بی‌معنی است که بپرسیم «کدام قسمت از صندلی، محور تعادل آن است؟» جدی گرفتن چنین سؤالی نشان‌دهنده این است که مفهوم «خود» به‌درستی درک نشده است.

حال، آیا تحلیل دنت از «خود» بر پایه علوم مغزی است؟ او جایی گفته بود: «اگر بخواهم مفهوم ذهن را بفهمم، باید درباره مغز یاد بگیرم.» یا اینکه تحلیل او بر پایه دیگری است؟

دنت بدون شک از دانش علوم اعصاب برای شکل دادن به تحلیل خود بهره برده است. او معتقد است که علوم اعصاب نشان می‌دهد در مغز چندین جریان پردازش به‌صورت همزمان اتفاق می‌افتند و هیچ نقطه واحدی وجود ندارد که این جریان‌ها در آن «به هم بپیوندند». با این حال، بخش اصلی تحلیل دنت درباره «خود» نه از علوم اعصاب، بلکه از تصویر ذهنی واضحی که از ذهن داریم نشأت می‌گیرد. فیلسوفانی مانند رایل، ویتگنشتاین و دیگر متفکران زبان روزمره تأکید می‌کردند که باید به ساختار و الگوهای روان‌شناسی عامه‌پسند توجه کنیم. دنت این توصیه را جدی گرفت.

دیدگاه او درباره اینکه «خود» چیست – و چه چیزی باید باشد – نه بر اساس یافته‌های علوم اعصاب، بلکه بر اساس تأملات نظری و تأمل بر تفکر و گفتار روزمره ما درباره مفهوم «خود» شکل گرفت.

در حقیقت، اگر چیزی تحلیل دنت از «خود» را پیش برده باشد، آن چیز نه علم، بلکه داستان‌ها – و داستان‌هایی درباره داستان‌ها – بوده است. در مقاله معروف او با عنوان «خود به‌عنوان مرکز ثقل روایتی» (1992)، ایده اصلی او حول محور یک داستان درباره یک ماشین داستان‌نویس می‌چرخد.

دنت در مقاله خود یک کامپیوتر خیالی را تصویر می‌کند که برای نوشتن رمان طراحی شده است. اما این کامپیوتر قرار نیست یک رمان خاص را بنویسد، بلکه آزاد است تا هر داستانی را که می‌خواهد خلق کند.

فرض کنید این کامپیوتر به انبوهی از اطلاعات مجهز شده و توانایی شروع داستان‌ها به روش‌هایی نیمه‌تصادفی و غیرقابل پیش‌بینی را دارد. حالا طراحان این دستگاه به‌طور کنجکاو به آن نگاه می‌کنند و منتظرند ببینند چه داستانی از آن بیرون می‌آید.

آن‌ها دستگاه را روشن می‌کنند و چاپگر شروع به کار می‌کند. بعد از مدتی، اولین جمله روی کاغذ چاپ می‌شود: «مرا گیلبرت صدا کنید.»

در این مرحله، نام «گیلبرت» هیچ معنای خاصی ندارد؛ این کلمه در زبان هیچ کاربردی ندارد. اما دنت ادامه می‌دهد: فرض کنید این کامپیوتر داستان‌نویس را داخل یک ربات قرار دهیم و به این ربات راه‌هایی برای تعامل با دنیای اطرافش بدهیم.

تصور کنید کلمات این ربات – توضیحاتی که می‌دهد از اینکه «چه کار می‌کند» – به‌طور دقیق با رفتار آن هماهنگ باشند، به‌طوری که این حرف‌ها نه‌تنها رفتار خودش را شکل دهد بلکه رفتار ما را نیز تحت تأثیر قرار دهد. (مثلاً گیلبرت می‌گوید: «من به سوپرمارکت می‌روم» و شما از او می‌خواهید که نانی برایتان بخرد.)

در این مرحله، دنت می‌گوید، «گیلبرت» نقش جدیدی در زبان پیدا کرده که شبیه به نقش نام شما یا من است. به عبارت دیگر، یک «خود» ایجاد شده است. او توضیح می‌دهد که الگوهای رفتاری که کامپیوتر کنترل می‌کند، از نظر ما به‌گونه‌ای قابل تفسیر است که گویی این رفتار یک داستان زندگی یک «خود» را روایت می‌کند.

«خود»ها ویژگی‌هایی مانند باورها، خواسته‌ها و نیت‌ها دارند. برای مثال، آقای براون باور دارد که فردا باران می‌بارد، خانم گرین می‌خواهد تابستان به یونان سفر کند و دکتر پین قصد دارد آخر هفته گل‌های رز خود را هرس کند. این باورها، خواسته‌ها و نیت‌ها که فیلسوفان به آن‌ها «حالات هدفمند» می‌گویند، بخش اصلی مفهوم ذهن در نظریه‌های رایج هستند. حالا این سوال پیش می‌آید که آیا می‌توان این ویژگی‌ها را در چارچوب علمی ذهن جا داد؟ اگر بله، این جایگاه کجا خواهد بود؟

جری فودور، که روزی شریک دنت در دریانوردی بود و بعداً رقیب علمی او شد، یک پاسخ مشهور به این سوال دارد. فودور می‌گوید باورها، خواسته‌ها و نیت‌ها جملاتی هستند که در زبان ذهن نوشته می‌شوند. به عبارت دیگر، وقتی می‌گوییم «من باور دارم فردا باران می‌آید»، یعنی مغز ما به‌گونه‌ای عمل می‌کند که وضعیت آب‌وهوای فردا را نمایان می‌کند و رفتار ما را به شکلی خاص هدایت می‌کند. اما برخلاف جملات زبان طبیعی که به‌وسیله نوشتن یا صداهای مختلف ساخته می‌شوند، این جملات در مغز ما نوشته می‌شوند.

دنتت معتقد بود که باورها و خواسته‌ها به‌عنوان الگوهایی شناخته می‌شوند که ویژگی‌های عینی و واقعی از واقعیت را تشکیل می‌دهند.

او این دیدگاه را «نظریه سیستم‌های هدفمند» نامید. اساس این نظریه بر چیزی به‌نام «رویکرد هدفمند» استوار است:

روش کار به این صورت است که ابتدا شیئی را که رفتار آن باید پیش‌بینی شود، به‌عنوان یک عامل منطقی در نظر می‌گیرید. سپس باورهایی که این عامل باید بر اساس جایگاه خود در دنیای واقعی و هدفی که دارد، داشته باشد را مشخص می‌کنید. بعد از آن، خواسته‌هایی که این عامل باید داشته باشد را براساس همین اصول تعیین می‌کنید. در نهایت، پیش‌بینی می‌کنید که این عامل منطقی برای رسیدن به اهدافش بر اساس باورهایش، چگونه عمل خواهد کرد. با کمی استدلال منطقی از مجموعه‌ای از باورها و خواسته‌ها، در بسیاری از موارد – اما نه همیشه – می‌توان تصمیمی را پیش‌بینی کرد که این عامل باید بگیرد و این همان چیزی است که شما انتظار دارید که عامل انجام دهد.

در نگاه دنتت، نظریه سیستم‌های هدفمند فقط توضیحی درباره چگونگی نسبت دادن باورها، خواسته‌ها و نیت‌ها به دیگران نیست، بلکه توضیحی است درباره اینکه این مفاهیم چه هستند. برای اینکه یک سیستم به‌عنوان یک سیستم هدفمند شناخته شود (یا همانطور که دنتت گفته، فقط کافی است که الگوهای رفتاری‌ای از خود نشان دهد که اجازه می‌دهند ما آن را به‌عنوان یک موجود با اهداف و نیت‌ها درک کنیم. دنت معتقد بود که باورها، خواسته‌ها و نیت‌ها در واقع الگوهایی هستند و این الگوها ویژگی‌های عینی و واقعی دارند. برای توضیح این موضوع، او داستانی را که ابتدا توسط فیلسوف رابرت نوزیک بیان شده بود، دوباره نقل کرد.

فرض کنید، همانطور که نوزیک پیشنهاد کرده است، با گونه‌ای از مریخی‌ها روبرو می‌شویم که می‌توانند رفتار ما را بر اساس دانش جامع خود از فیزیک پیش‌بینی کنند. آن‌ها به وال استریت نگاه می‌کنند و جایی که ما:

... دلال‌ها، ساختمان‌ها، سفارشات فروش و پیشنهادات خرید را می‌بینیم، آن‌ها مجموعه‌ای عظیم از ذرات زیراتمی در حال حرکت را مشاهده می‌کنند – و چون فیزیکدانان بسیار ماهری هستند، می‌توانند روزها قبل پیش‌بینی کنند که هر روز چه علامت‌هایی بر روی نوار کاغذی که با عنوان "میانگین صنعتی داو جونز" مشخص شده، ظاهر خواهد شد. آن‌ها می‌توانند رفتارهای فردی تمام اجسام متحرکی که مشاهده می‌کنند را پیش‌بینی کنند، بدون اینکه هیچ‌کدام را به‌عنوان سیستم‌های هدفمند در نظر بگیرند. در این صورت، آیا درست است که بگوییم از نظر آن‌ها، ما اصلاً هیچ‌گونه باور و اعتقادی نداریم؟ ... اگر چنین باشد، وضعیت ما به‌عنوان افرادی با باور، چیزی عینی نیست، بلکه چیزی است که در نگاه ناظر قرار دارد – البته به شرطی که ناظر محدودیت‌های فکری ما را داشته باشد.

دنتت استدلال کرد که هرچند مریخی‌های نوزیک می‌توانند رفتار ما را پیش‌بینی کنند، اما با نادیده گرفتن الگوهایی که اساس رویکرد هدفمندی را تشکیل می‌دهند، دانش آن‌ها از واقعیت چیزی مهم را از دست می‌دهد. این مریخی‌های فوق‌هوشمند (اما فاقد درک هدفمندی) شبیه کودکانی هستند که یک اسکناس ۱۰ دلاری را می‌بینند، اما قدرت خرید آن را نمی‌فهمند.

توضیح دنتت از هدفمندی بحث‌برانگیز است و بسیاری بر این باورند که او به اندازه کافی به حالات هدفمند توجه نکرده است. اغلب گفته می‌شود که هدفمندی واقعی فراتر از الگوهای رفتاری است. (در واقع، در مقاله‌ای که کمتر از یک سال قبل از مرگش در نشریه The Atlantic منتشر کرد، خود دنتت دلایلی برای شک به کافی بودن توضیحش ارائه کرد: گرچه تقریباً غیرممکن است که رویکرد هدفمندی را نسبت به چت‌جی‌پی‌تی و دیگر مدل‌های زبان بزرگ اتخاذ نکنیم، این واقعیت سوالی را که آیا چنین سیستم‌هایی حالات هدفمند دارند یا نه حل نمی‌کند.) اما چه این توضیح جنجالی باشد و چه نباشد، قدرت و زیبایی آن انکارناپذیر است. نکته مهم این است که این دیدگاه از علوم ذهنی به‌طور مستقیم ناشی نمی‌شود. در عوض، اساس اصلی آن نه از دیدگاه دنتت نسبت به روان‌شناسی علمی، بلکه از نگرش او به نیازهای روان‌شناسی عامیانه است. در این زمینه، او به‌طور قاطع در سنت زبان‌شناسی عادی رایل و ویتگنشتاین قرار دارد.

از میان تمام موضوعاتی که دنتت درباره آن‌ها نوشته است، نظرات او در مورد آگاهی شاید جنجالی‌ترین و سخت‌ترین برای درک باشد. برخی از نظریه‌پردازان دنتت را به داشتن دیدگاه‌های حذف‌گرایانه درباره آگاهی می‌شناسند و او را «منکر آگاهی» می‌دانند، همان‌طور که گالن استراسون در The New York Review گفته است. (استراسون ادامه می‌دهد که حذف‌گرایی «احمقانه‌ترین ادعای مطرح شده است».) اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، عناصری از حذف‌گرایی در دیدگاه‌های دنتت وجود دارد. (مقاله ابتدایی او تحت عنوان «چرا نمی‌توان کامپیوتری ساخت که درد را حس کند»، در سال ۱۹۷۸، این ادعا را مطرح کرده است که مفهوم درد در زبان عامیانه آن‌قدر مبهم است که نمی‌تواند به چیزی واقعی اشاره کند – کامپیوترها درد ندارند چون اصلاً درد وجود ندارد!) اما با این حال، دنتت منکر آگاهی نبود. برای درک دلیل این موضوع، باید مقاله‌ای با عنوان «کویینینگ کوالیا» (۱۹۸۸) را بررسی کنیم که احتمالاً مهم‌ترین مقاله او در این زمینه است.

واژه‌نامه فیلسوفان که ده سال پیش از مقاله «کویینینگ کوالیا» توسط دنتت منتشر شد، واژه «کویین» را به معنای «انکار قاطع وجود یا اهمیت چیزی واقعی یا مهم» تعریف می‌کند. دنتت این واژه را به افتخار مشاور دوران کارشناسی خود، وی. وی. او. کواین، که سعی داشت متافیزیکی بسازد با کمترین موجودات ممکن، ابداع کرد. این معنای «کویینینگ» است. حالا «کوالیا» چه مفهومی دارد؟

دنتت می‌گوید که دو معنی برای «کوالیا» وجود دارد:

  1. در معنی اول، کوالیا به طور ساده به نحوه‌ای که چیزها در تجربه حسی ما به نظر می‌آیند اشاره دارد. به عنوان مثال، وقتی یک لیوان شیر را در هنگام غروب آفتاب می‌بینیم، نحوه دیدن آن یک «کوالی» است.
  2. در معنی دوم، دنتت به یک مفهوم خاص به نام «کوالیا با Q بزرگ» اشاره می‌کند. در این معنا، افراد باور دارند که تجربیات حسی شامل ویژگی‌هایی هستند که خصوصی، غیرقابل توضیح و در دسترس درون‌نگری هستند، یعنی ویژگی‌هایی که نمی‌توان آن‌ها را با کلمات بیان کرد.

دنتت معتقد است که «کوالیا با Q بزرگ» یک اشتباه فلسفی است و او این مفهوم را به چالش می‌کشد. به عبارت دیگر، دنتت نمی‌گوید که هیچ نوع تجربه حسی وجود ندارد، بلکه با مفهوم خاصی که برخی فیلسوف‌ها از آن دفاع می‌کنند، مخالف است.

دنِت برای زیر سوال بردن مفهوم "کوالیا" یک داستان دیگر تعریف کرد.

چیس و سانبورن سال‌هاست که به‌عنوان تست‌کنندگان قهوه فعالیت می‌کنند. یک روز، هر دو از تغییراتی در تجربه خود از طعم قهوه شکایت می‌کنند، اما هرکدام آن را به روش متفاوتی توضیح می‌دهند. چیس می‌گوید که طعم قهوه تغییر نکرده (کوالیای آن دست نخورده است)، اما دیگر آن طعم را دوست ندارد؛ سانبورن می‌گوید که ترجیحاتش تغییری نکرده، ولی قهوه دیگر طوری که قبلاً می‌چشید طعم نمی‌دهد (کوالیای آن تغییر کرده است). دنِت استدلال می‌کند که هرچند چیس و سانبورن به نظر می‌رسد که توضیحات متفاوتی از اتفاقی که برایشان افتاده ارائه می‌دهند، این تفاوت‌ها در واقع یک توهم هستند. زیرا هیچ چیزی در علم یا درون‌نگری نمی‌تواند این دو نظر را از هم تمایز دهد. طعم قهوه به‌طور مستقل از واکنش‌ها و احساسات ما نیست، در حالی که "کوالیا" باید به‌طور مستقل باشد.

دنِت وقتی که دیدگاه مثبتی درباره آگاهی ارائه می‌دهد، بیشتر از استعاره‌ها و ارجاعات به داستان‌های ادبی استفاده می‌کند تا از علم. او به جای استفاده از روش‌های علمی مثل بررسی فعالیت‌های مغز یا اندازه‌گیری‌های خاص، یک سناریو خیالی را مطرح می‌کند. استدلال او در برابر "کوالیا" (حالات درونی تجربه) بر اساس یک بحث فلسفی قدیمی است که در دهه 1950 مطرح شده بود. دنِت به طور غیرمستقیم از طرفداران "کوالیا" می‌خواهد که توضیح دهند چطور می‌توان این موضوع را از نظر علمی بررسی کرد، ولی خودش هیچ اشاره‌ای به روش‌های علمی مانند یادگیری مغز نمی‌کند.

در جاهایی دیگر، دنِت به نظر می‌رسد که می‌گوید این استعاره‌ها نمی‌توانند به مفاهیم دقیق و علمی‌تر تبدیل شوند. او در این بخش می‌گوید که:

... آگاهی بیشتر شبیه شهرت است تا تلویزیون؛ یعنی آگاهی یک «رسانه خاص» در مغز نیست که وقایع با محتوای خاص در آن تبدیل شوند. بلکه آگاهی به این معناست که وقایع مغزی به نوعی شهرت پیدا می‌کنند، در رقابت با دیگر وقایعی که ممکن است شهرت پیدا کنند. شما ممکن است در تلویزیون حضور پیدا کنید و توسط میلیون‌ها نفر دیده شوید، ولی باز هم مشهور نباشید، زیرا اولین حضور شما در تلویزیون عواقب لازم را نداشته است. به همین صورت، هیچ بخش خاصی در مغز وجود ندارد که تنها با داشتن نمایندگی، آگاهی به وجود آید. در واقع، عواقب هستند که تفاوت را ایجاد می‌کنند.

در بخش‌های دیگری از نوشته‌های دنِت، او به نظر می‌رسد که معتقد است این استعاره‌ها نمی‌توانند به مفاهیم دقیق و علمی تبدیل شوند. این دیدگاه او به‌ویژه در جایی که می‌گوید:

... آگاهی بیشتر شبیه شهرت است تا تلویزیون؛ یعنی آگاهی یک «رسانه خاص» در مغز نیست که محتوای خاصی در آن تبدیل شود. بلکه آگاهی به این معناست که وقایع مغزی به نوعی شهرت پیدا می‌کنند، در رقابت با سایر وقایعی که ممکن است شهرت پیدا کنند.

او توضیح می‌دهد که ممکن است شما در تلویزیون ظاهر شوید و میلیون‌ها نفر شما را ببینند، ولی هنوز مشهور نباشید، زیرا اولین حضور شما در تلویزیون به اندازه کافی تأثیرگذار نبوده است. به همین ترتیب، در مغز هیچ ناحیه خاصی وجود ندارد که فقط با وجود اطلاعات، آگاهی به‌وجود بیاید. بلکه این تأثیرات و عواقب هستند که تفاوت اصلی را می‌سازند.

سِلارس گفته بود که هدف فلسفه این است که بفهمد چگونه همه چیزها در گسترده‌ترین معنای ممکن به هم مرتبط هستند. دنِتت تلاش می‌کرد نشان دهد که چگونه تصور ما از ذهن (که همان روان‌شناسی عامیانه است) با تصویر علمی ذهن ارتباط پیدا می‌کند. برای این کار دو روش وجود دارد: یکی شروع از علم و بررسی اینکه تصویر علمی ذهن چیست، و دیگری شروع از روان‌شناسی عامیانه و پرسیدن اینکه مردم چگونه ذهن را درک می‌کنند.

دنِتت بیشتر از اینکه درباره تصویر علمی ذهن صحبت کند، به تعهدات روان‌شناسی عامیانه پرداخته است، یعنی به اینکه چگونه تفکرات روزمره ما درباره افراد باید از نظر علمی معتبر باشد. او معتقد بود که بسیاری از جنبه‌های روان‌شناسی عامیانه قابل اصلاح هستند، اما آنچه باید اصلاح شود، تفسیرهای فلسفی است که فلاسفه روی آن گذاشته‌اند. دنِتت برخلاف برخی فلاسفه، رویکرد رادیکالی در فلسفه ذهن نداشت و بیشتر در ادامه سنت‌های فلاسفه‌ای مانند رایِل و ویتگنشتاین قرار داشت.

-متنی که خواندید ترجمه ای بود از

‘As real as it ever gets’: Dennett’s conception of the mind | Aeon Essays

فلسفهخودشناسیذهنفلسفه ذهن
۲
۰
میلز
میلز
ارنست همینگوی یک جایی نوشته : دنیا جای قشنگیه و ارزش جنگیدن داره ولی من با بخش دومش موافقم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید