ویرگول
ورودثبت نام
محمدحسین اسحاقی
محمدحسین اسحاقی
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان کوتاه باطن کاهگلی

داستان کوتاه: «باطن کاهگلی»
نویسنده: محمدحسین اسحاقی

در زمین در حال نهار خوردن بود که شخصی از اهالی روستا سراسیمه پیش او آمد، و از ماجرا مطلعش کرد. پیر مرد پابرهنه به سمت خانه اش دوید. با ازدحامی که اهالی روستا به وجود آورد بودند جا برای سوزن انداختن نبود. عرق سرد از پیشانی اش سرازیر شد اما برای آتشی که با ولع داشت خانه پیرمرد را می بلعید نبود. مردم روستا گفتند که آتش نشانی به زودی میرسد. همسایه دیوار به دیوارش جلوی او را گرفت و گفت: آتش در اوج شعله ور شدنش هست خاموش کردنش در این لحظه احمقانه است، پیرمرد از این حرف برافروخته شد، و لمس احساسی که هیچکس نمیتواند ازدست رفتن سرمایه اش را درک کند. از بشکه ی جای خانه اش با سطلی که کنار آن بود شروع کرد به پر کردن و خاموش کردن آتش، مردم با دیدن آن صحنه بعد از آب ریختن پیرمرد از تعجب لال شده بودند، پیرمرد متوجه نبود ... آتش نشانی رسید ولی نتوانستند خانه را نجات دهند پیرمرد در میان خاکسترها از حال رفت... بیست سال از آن آتش سوزی کذایی گذشت، پیرمرد زمین کشاورزی اش را که بزرگترین زمین کشاورزی روستا بود فروخته بود و زمین نقلی خریده بود و باقی پول آن را در حاشیه روستا خانه کاهگلی علم کرده بود.پیرمرد هر روز پس از کار زیر درختی که اکنون بیست سال داشت و سطلی که دائم به شاخه هایش آویزان بود می نشست و به همان جایی که روزگاری خانه اش تبدیل به ذغال شد خیره میشد. روزی درخت جوان که قدی مرتفع داشت به پیر مرد تلنگر زد و گفت: دود آتشی در افق میبینم، اوه برخیز که دود از خانه کاهگلی خودت است. نوجوانی از دور به پیرمرد رسید، پیرمرد گفت میدانم فقط بگو آتش نشانی کی میرسد؟ نوجوان گفت: نمیدانم ، پیرمرد به افق خیره شد، بچه حیرت زده گفت: چه بی خیال نشسته ای؟ فقط غرق سکوت بود پیرمرد، درخت گفت: آتش نشانی چیست؟ نوجوان گفت: ماشین بزرگ قرمز رنگی است، درخت گفت: در گردنه هاست میبینمش نوجوان کنار پیرمرد نشست، درخت گفت: تا ماشین قرمز رنگ برسد برو کمی سطل آب بریز بلکه فروکش کند، پیر مرد گفت: در روزگاری این اتفاق برای مردی کهن سالی افتاد، و خواست با سطل آب خانه را نجات دهد، اما...خاکستر شد.
درخت گفت: این یک افسانه است؟ بچه گفت: من این داستان را شنیده ام، درخت گفت: رسید، و... خاموش، راستی چطور میشود آب اتش را بارور کند؟ نوجوان گفت گروه تحقیقات آتش نشانی بعد از سه ماه متوجه شدند سطلی که پیرمرد به روی آتش میریخته نفت بود نه آب.

خرداد ۱۴۰۲
تهران

#mohamad #Eshaghi #محمد اسحاقی #داستان # داستان کوتاه # روان نویسی #پیرمرد #آتش سوزی #درخت #روستا #نفت #بچه # محمد حسین #محمد حسین اسحاقی #پسرک مهربون #پسر خوش اخلاق

داستان کوتاهآتش نشانیداستانباطن کاهگلیپیرمرد
من بیش از آن که هستی را زندگی کرده باشم، زندگی را تخیل کرده ام.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید