ویرگول
ورودثبت نام
محمدحسین اسحاقی
محمدحسین اسحاقی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان کوتاه شهرغریب

«صبح شده بود

«صبح شده بود با مرد تماس 📞گرفتن، پس از پایان مکالمه مرد وسایلش را جمع کرد و از خانه بیرون زد انگار برای انجام کاری مهم او را به شهر دور و غریبی خواسته بودند، مرد سوار قطار شد🚆و پس از دو روز به این شهر رسید🌆. آخر شب بود و مرد تصمیم گرفت برای خواب به هتلی🏨 برود. 📞گرفتن، پس از پایان مکالمه مرد وسایلش را جمع کرد و از خانه بیرون زد انگار برای انجام کاری مهم او را به شهر دور و غریبی خواسته بودند، مرد سوار قطار شد🚆و پس از دو روز به این شهر رسید🌆. آخر شب بود و مرد تصمیم گرفت برای خواب به هتلی🏨 برود.
ساعت ده ⏱️صبح بود که مرد کم کم چشم هایش را از خواب سنگین دیشب💤 باز کرد. بلند شد و از اتاقش آرام آرم بیرون آمد که ناگهان با دیدن صحنه ای متعجب شد، انگار هیچ کس در هتل نبود، درب اتاق ها همه باز بود و وقتی به داخل اتاق ها نگاهی می انداختی انگار همین چند دقیقه ی پیش همه ی مسافران آنجا از هتل🏨 گریخته اند، وسط راهرو پتو ها و بالش ها پخش و پلا شده بود. کم کم داشت میترسید😖، سریع لباس هایش را پوشید و از پله ها پایین آمد، خواست که از مدیریت علت این اوضاع را جویا شود اما حتی مدیر هتل هم آنجا نبود، تلویزیون 📺روشن بود اما ثابت مانده بود انگار که یخ زده است. از آنجا بیرون آمد اما همین که وارد خیابان🏙️ شد دید که هیچ کس در شهر نیست، به راه افتاد و یکی یکی به مغازه ها که همه بدون فروشنده رها شده بودند، نگاه میکرد، گرسنه بود، وارد مغازه کله پزی شد، کله پاچه ها و سیرابی ها همه آماده خوردن بودند مرد رفت و به مقدار نیازش کمی کله پاچه درون ظرفی ریخت و شروع کرد به خوردن😋 بعد از این که غذایش را تمام کرد از آنجا بیرون آمد و به راه افتاد تا به چهار راهی رسید و دید که ماشین های مختلف🚘 پشت چراغ قرمز 🚦روشن و بدون راننده رها شده بودند. سرش را به آسمان بلند کرد و دید که کلاغ ها و هواپیمایی 🛩که در آسمان معلق مانده بودند. مرد دیگر داشت از شدت نادانی به جنون می رسید که ناگهان پیر مردی کهن سال از دور به مرد نزدیک شد، سراسیمه از جایش برخاست و علت این وضع نامعلوم را از پیر مرد جویا شد، پیر مرد در جواب او گفت: که حدود ساعت نه و چهل و پنج دقیقه ی صبح سفینه ی بزرگی🛸 بر زمین این شهر فرود آمد درب سفینه باز شد و مردی بسیار زیبا و مهربان در آنجا بود و به مردم گفت که در ورای کهکشان 🌌منطقه ای جدید بعد از مدتها کشف شده که آدمی را به حیرت وا میدارد، منطقه ای با زندگی بی دغدغه و خانه هایی بسیار مجلل مردم هم باشنیدن این خبر بی معطلی وارد سفینه شدند و رفتند، مرد پرسید پس تو خود چرا ماندی؟ پیر مرد گفت من مسئول این شهر هستم و هر هفت سال این اتفاق در این شهر می افتد، تو نیز بمان در سفر بعدی تو را هم خواهم فرستاد🛸.مرد پرسید نام این شهر چیست؟پیر مرد گفت نام این شهر برزخ است و آن شخصی که تورا به این شهر دعوت کرد عزرائیل بود.»


#محمدحسین_اسحاقی

#شهرغریب#داستان_کوتاه

#نویسنده#هنر

#کتاب#رمان#آگاهی#علم#تفکر

#محمد#حسین

مردداستان کوتاهشهر
من بیش از آن که هستی را زندگی کرده باشم، زندگی را تخیل کرده ام.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید