از بچگی دنیای متفاوتی از افراد را می دیدم. دنیایی که تعریف و تفسیری مشابهش را از کسی نشنیدم.
از بچگی به خیال خودم مرکز دنیا بودم. همه بودند تا دنیای من را کامل کنند. وقتی به خواب میرفتم فکر میکردم فرصتی به بقیه میدهم تا با خدا شور نمایند چطور فردا را برایم بسازند. بدیهی است که در این نوع منظر به دنیا هر نفر سهمی از دنیای من را دارد. دنیای خودش از نظر من موهومی است. کاراکتری است که جهان من را می آراید. در این نگاه عجیب با مردن هر کسی حفره ای در ذهن من ایجاد میشود که جای خالی اش سوت بلندی میکشد. با رفتن هر نفر انگار دنیایم کوچکتر میشود. ترسناک میشود.
خاطرات ان شخص برایم مه الود میشود. مثالش را اینطور بگویم: وقتی در کامپیوتر شورتکاتی درست میکنی، به یک فایل اصلی مربوط میشود. حال ان فایل اصلی دیگر نیست. پیامی روی صفحه ظاهر میشود که این فایل وجود ندارد. خاطرات هر نفر شورتکاتی از وجود اوست در دنیایی که ساختم. با رفتن و مردن انها دسکتاپ مغزم پر از شورتکات هایی است که به جایی متصل نیست.
فکرم درگیر است. حال و حوصله کار ندارم. چون رم کاملا درگیر فهم موضوع است. دنیایی که هر روز احساس میکنم خراب و خراب تر میشود.
حفره هایی که هر روز ایجاد میگردد. و سوت هایی بلند که گوش مغزم را به درد می اورد.
به دنبال جوابی قانع کننده هستم. جوابی که بتوان به بودن ادامه داد. جوابی که صدایش از سوت حفره ها بلندتر باشد.
دنیای عجیبی است.