ویرگول
ورودثبت نام
Am.Gh
Am.Gh
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

گمشده

صدای ناقوس لباس شب را به لرزه می‌انداخت. هر یکی از قبلی بلند تر بود. در کوچه پس کوچه ها قدم می‌زدم. به مردم نگاه می‌کردم، مردمی که سر به پایین انداخته؛ چشم های خود را بسته اند و دوان دوان به سمت خانه هایشان فرار می کنند تا نکند گرگ سیاه شب لباس هایشان را دریده و سرما به وجودشان اندازد.

اشک های آسمان رو شیروانی ها یخ بسته بود، گرگ سرما حتی به آنها هم رحم نکرده بود. آرام آرام به سمت کلیسا پیش می رفتم. از پشت هر پنجره که رد می شدم بوی گرمای مهر و محبت به گوشم می رسید. بین من و کلیسا یک پارک قرار داشت، پارکی که لباس سبز بهاری خود را در آورده و ژاکت سفید سرما به تن کرده بود.

وارد پارک شدم، ولی چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای هق هقی به گوشم رسید. به اطراف نگاه کردم و متوجه دختر بچه‌ای شدم، دختری که شش هفت سال بیشتر نداشت و با یک کابشن صورتی به درختی تکیه داده و داشت گریه می کرد. به سمتش رفتم ولی متوجه من شد از جا برخاست. لحظه ای به من نگاه کرد -چشمانش لبریز از اشک بود و می لرزید.- سپس فرار کرد.

رفتنش را تماشا کردم و متوجه شدم پشت درختی قایم شده و از دور مرا نگاه می‌کند. همان جا کنار درخت زانو زدم و مثل دخترک نشستم. پس از چند لحظه آرام آرام به سمتم آمد ولی من حرکتی نکردم. آمد و کنارم نشت. دقایقی در سکوت سپری شدن تا اینکه بالاخره دخترک لب گشود و با صدایی غرق در بغض و غم پرسید : تو هم گم شده‌ای ؟

گفتم : آری گم شدم. خیلی وقت است که گم شدم و دارم دنبال کسی می‌گردم که مرا پیدا کند ولی فکر نمی‌کنم کسی دنبالم بگردد. تو چه ؟ کسی دنبال تو می‌گردد؟

گفت: مادر! با مادرم به پارک آمده بودیم. او گفت اینجا بشینم، چشمانم را ببندم و تا ده بشمارم. وقتی چشمانم را باز کردم او نبود، حتما دارد دنبالم می‌گردد.

چشمان دخترک غرق در غم و درد بود و چشمانش تاب این اندوه را نداشتند پس شروع کرد به گریه کردن.

از او پرسیدم : دوست داری با من به کلیسا بیایی؟


سری به نشانه تایید تکان داد. بلند شدم و لباسم که رویش مقداری برف نشسته بود را تکان دادم و رو به دختر گفتم : پس اشک هایت را پاک کن فکر نمی‌کنم خدا دوست داشته باشد تو را گریان ببیند.

دست بر چشمانش کشید و اشکانش را پاک کرد. دستم را دراز کردم و کمک کردم تا بلند شود. دست در دست تا انتهای پارک قدم زدیم. در طول مسیر نه صدایی از من در آمد و نه از دخترک. در انتهای پارک بعد از درختان سفید پوش کلیسا نمایان شد. دخترک ایستاد و پرسید : به نظرت خدا آنجا منتظر ماست؟

گفتم : اگر من تو اینجا هستیم حتما او خواسته ، پس حتما هم آنجا منتظر ماست.

گفت: به نظرت او من و تو را که گمشده بودیم را پیدا کرده است؟

در حالی که داشتیم به سمت در های کلیسا می رفتیم، گفتم : آری او همیشه گم شده ها را پیدا می‌کند.


کلیسازمستانبرفدخترکغم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید