امروز ساعت نه از خواب بیدار شدم. حالا بماند کار هایی که هر روز صبح انجام می دم مثل صبحانه خوردن ، نوشتن تکالیف و... رو تموم کردم. وقت مدرسه شد لباسم را پوشیدم و رفتیم مدرسه.
تو صف بودیم. میشد گفت هر پنج دقیقه به اندازهی یک سال میگذشت. بعد از این که رفتیم کلاس به نظرتون اولین چیزی که دیدم چی بود؟ بله! هم کلاسیام آران که احمقترین و مردم آزارترین بچهی جهان است! ( خب! حالا که با این احمق آشنا شدید، اگر دوست دارید در موردش بیشتر بنویسم لایک زیادی بخوره این مطلب) قرآن داشتیم.
راستی! ما یک پسر تو کلاسمون داریم به اسم حمید که متاسفانه مشکل مغزی دارد. اول کلاس جیغ بسیار بسیار جانانه ای کشید و معلم گفت: بسم الله الرحمن الرحیم! اول کلاس جیغ می زنی؟
زنگ تفریح اول سه نفر رو تو حیاط دستگیر کردم به چند دلیل متفاوت مثل کتک کاری و یکی از بچه ها رو هم بردیم دفتر !
وقتی رفتیم کلاس ریاضی داشتیم که در مورد کسر زمین های کشاورزی مختلف بود.
خب. یک سال بعد! وقتی زنگ تفریح دوم بود یکی از بچه ها رو به نام مهراد به خاطر دویدن با سرعت زیاد گرفتیم و آقای بهتاج ناظممان به خاطر دویدن من و مهراد تذکر داد. وقتی دو احمق دو قلو یعنی آران و شادمهر چقلی الکی من رو به آقای بهتاج کردند، در حالی که من هیچ کاری نکرده بودم. آقای بهتاج تو میکروفون اسم من را صدا کرد تا بروم پیش او و هزار تا نصیحت سرم خالی کرد. خیلی ناراحت شدم چون من هیچ کاری نکرده بودم و دوم آران که شرمآورترین نکتهاش این که مامان من با مامان بیفرهنگ آران دوسته و این داره می ره رو اعصاب من و داره کم کم برام به یک مشکل روحی روانی تبدیل می شه.
قراره چهارشنبه بیان خونمون! بگذریم نمی خوام زیاد بیادب باشم ولی خب یه واقعیته.
زنگ آخر علوم داشتیم بعد از این که زنگ خورد رفتیم خانه.
لباسهام رو عوض کردم و شام خوردم و بعد رفتم حموم. بعد از این که از حموم در اومدم کمی استراحت کردم و یه شعبده بازی واسه مامانم انجام دادم. و الان ساعت ده و ربع شب کار من تمام شد.