نگاهی به چاه افکارش انداخت:
- هر بار که این کارو انجام می دم، از خودم می پرسم که چطوری کار به اینجا کشید، چرا شروع کردم و چرا دستام خونیه. دیگه خط قرمزی برا رد کردن ندارم، هر بار جاری شدن سیالات هیجان و اضطراب ناشی از آزادی و رهایی رو تو رگام احساس می کنم.
یک ساعت قبل
بردیا به دیوار مقابلش خیره مانده بود که خنده های هیستیریکش شروع شد، معمولا شب ها اینگونه می شد. وقتی می خندید، گوشه های لبش تا زیر امتداد چشم هایش می آمدند. چهره اش ذوق زده و شاداب بنظر می رسید، درد هایش فروان تر از آن بود که در قالب ناراحتی و گریه در چهره اش بروز پیدا کند، به همین خاطر در خلوتش می خندید. آرام آرام صدای خنده هایش اتاقکش را پر می کرد و اختیارش را از او می گرفت. اما تسلط درد و رنج و خشم و احساسات سرکوب شده اش بیش از خنده های ناخودآگاه بود؛ به طرف گوشه اتاقش رفت و گلیم کهنه ای که بر روی زمین پهن شده بود را کنار زد، کمی به کف موزاییکی اتاق دقیق شد و سپس یکی از موزاییک ها را بیرون کشید. پارچه خاکستری رنگی زیرش مخفی شده بود، کمی این دست و آن دست کرد، گویی که مردد باشد. نفس عمیقی کشید و عزمش را جزم کرد، پارچه خاکستری را بیرون کشید و موزاییک را سر جای خودش گذاشت، گلیم را پهن کرد و از گوشه اتاق فاصله گرفت. با یک ذوق خاص لباس هایش را نگاه کرد و بهترین هایش را جدا کرد، با این حال باز هم لباس های کهنه ای بودند. آن ها را پوشید؛ یک شلوار لی رنگ و رو رفته که بنظر می رسید رنگ آبی کم رنگ امروزش نشان از قدیمی بودنش دارد؛ یک پیرهن چهارخانه که با وجود کهنه بودنش هنوز هم خوش رنگ بود. این ها عزیز ترین لباس هایش بودند، بطوری که احترام خاصی برای آن ها قائل بود و هر موقعی آن ها را نمی پوشید.
پارچه خاکستری رنگ را برداشت و آن را طوری در جیب راست شلوار لی اش گذاشت که برجستگی آن نامحسوس باشد. مهتابی اتاقش را روشن گذاشت؛ دوست داشت دیگران فکر کنند که او در خانه به سر می برد. از واحدش بیرون آمد و باز همان کفش های کهنه و پاره اش را پوشید، در را قفل کرد و بی سر و صدا آن جا را ترک کرد.
هوا خنک و مطلوب بود و نسیم ملایمی میان مو های بلند بردیا می وزید. پیاده جاده را پیش گرفته بود و بی آنکه لحظه ای مردد باشد، به مسیرش ادامه می داد. از قهقهه های هیستیریک قبلی اش تنها یک لبخند ملیح مانده بود. کوچه های تنگ و خلوت محله شهریاری را سپری کرد تا به خیابان پهنی رسید، خیابان "شاهرودی". با اینکه وسیع بنظر می رسید، اما خلوت بود. خیابان را پی گرفت و امتداد آن را طی کرد تا به پل "شاهرودی" رسید. در واقع از زیر پل رود کم آبی رد می شد که روزگاری پر آب بود و محلی ها آن را شاهرودی صدا میزدند، به همین علت خیابانی که از روی آن می گذشت را "شاهرودی" نام گذاری کرده بودند. مجاور نرده های حفاظ که در دو طرف پل نصب شده بود، مردی بلند قامت و لاغر اندام دیده می شد که با دو دستش روی نرده ها خم شده بود. در دست راستش یک بطری نوشیدنی داشت و در دست دیگرش سیگاری که عمرش رو به اتمام بود. هر از گاهی تلو تلو می خورد، اما دوباره خودش را جمع و جور می کرد و به نرده ها لم می داد. بردیا که انگار به مقصدش رسیده بود، در کنار او ایستاد و مانند مردی که سیگار می کشید به نرده ها لم داد و به گذر رود روان در زیر پل خیره ماند. او که حضور بردیا را احساس کرده بود، سرش را به سمت او برگرداند و سعی کرد که او را با دقت ببیند، اما به واسطه بطری ای که در دستش بود، تار و مبهم می دید.
- هی بچه! اسمت چیه؟
بردیا توجهی نکرد، شاید واقعاً نشنیده بود.
- هویییی بچه! مگه کری؟
مجدداً بردیا توجهی نکرد.
- عوضی! الان حسابتو می رسم، فک کردی کی هستی که جواب منو نمیدی؟
بردیا آرام نگاهش را از رود زیر پل گرفت و سرش را چرخاند، ناگهان خیسی قطرات خون را روی صورتش احساس کرد، لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست و چاقو را از سینه مرد بیرون کشید.
- زورگیری کار بدی نیست، مشکلت این بود که آدم اشتباهیو انتخاب کردی!
بردیا سرش را بالا گرفته بود و بلند می خندید! پارچه خاکستری هم کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بود. خنده های بردیا قطع شد، خم شد و مرد لاغر اندام که در عین حال تنومند نیز بنظر می رسید را بلند کرد.
- قرار نیست به خاطر ضرب چاقوی من بمیری، من همچین آدمی نیستم.
کورسوی امید در نگاه مردی که می دانست به پایانش نزدیک است، روشن شد.
- حقیقتش یه برنامه بهتر داریم؛ قراره سقوط آزادو مجانی تجربه کنی!
گویی که کیسه شنی را بلند کند، دستش را در شکافی که در سینه اش ایجاد کرده بود کرد و با دست دیگر پهلویش را گرفت و او را روی نرده گذاشت.
- راستی اسممو پرسیدی، خب میتونی بردیا صدام کنی.
او را هل داد. گذر زمان آهسته شده بود، مرد به آرامی از پل فاصله می گرفت و رود آغوشش را برای او باز کرده بود. گذر زمان دوباره به حالت عادی برگشت، رود مرد را به آغوش کشید. بردیا نگاهش را از رود برگرداند و نگاهی به چاه افکارش انداخت:
- هر بار که این کارو انجام می دم، از خودم می پرسم که چطوری کار به اینجا کشید، چرا شروع کردم و چرا دستام خونیه. دیگه خط قرمزی برا رد کردن ندارم، هر بار جاری شدن سیالات هیجان و اضطراب ناشی از آزادی و رهایی رو تو رگام احساس می کنم.