سرباز آشخور کوتاه قامتی در را باز کرد و طبق معمول احترام گرفت.
-سلام قربان!
-آزادی! کاری که بت گفتمو انجام دادی؟
-بله قربان اما مسئله مهمتری هست که باید خدمتتون عرض کنم.
-چه مسئله ای؟!
-پرونده جدیدی بدستمون رسیده، بنظر میاد کمی با ماباقی پرونده ها متفاوت باشه!
-می شنوم.
-پرونده راجب به قت...
پنج دقیقه قبل
بازرس امیر شفیعی، مردی بلند قامت با دست های کشیده، مو های جو گندمی و چهره خسته بود؛ به تازگی وارد دهه پنجم زنذگی خود شده بود، اما هنوز هوش و ذکاوت منحصر به فرد خود را حفظ کرده بود. طبق معمول در دفتر کاری خودش به قاب عکسی که روی میزش بود، خیره شده بود و سعی می کرد جزئیاتی را ببیند که قبلا ندیده بود؛ به نوعی حفظ کردن غریزه تا رسیدن پرونده بعدی. ناگهان صدای در او را متوجه اطرافش کرد.
-بیا تو.
سرباز آشخور کوتاه قامتی در را باز کرد و طبق معمول احترام گرفت.
-سلام قربان!
-آزادی! کاری که بت گفتمو انجام دادی؟
-بله قربان اما مسئله مهمتری هست که باید خدمتتون عرض کنم.
-چه مسئله ای؟!
-پرونده جدیدی بدستمون رسیده، بنظر میاد کمی با ماباقی پرونده ها متفاوت باشه!
-می شنوم.
-پرونده راجب به قت...
-کافیه! این دیگه پرونده منه! بذارش رو میز.
-بفرمایید.
-مرخصی!
بازرس شفیعی کمی ذوق زده شده بود؛ بی اختیار پرونده را باز کرد و مشغول مطالعه شد. پرونده راجب پیدا شدن جسد مردی شصت ساله در آبراه محله شهریاری بود. هویت پیرمرد هنوز در دست بررسی بود، اما از بررسی های اولیه شکافی روی سینه اش پیدا شده بود که واضحاً به ضرب خنجر ایجاد شده بود. جسد هنوز تازه بود و این موضوع نشان می داد که پیرمرد به تازگی کشته شده است، مدت زمانی کمتر از بیست و چهار ساعت. بازرس کتش را پوشید و آماده شد که خودش شخصاً به بررسی جسد بپردازد.
بیست دقیقه بعد
-سلام سرکار کجا میرین؟! من مسئولیت دارم، نمی تونم اجازه بدم هر کسی رد بشه!
اعتنایی نکرد و قدم دیگری برداشت.
-اصلا کارت شناسایی شما کجاس؟! بازداشتت کنم کار دستت بیاد؟!
بازرس شفیعی لبخندی زد، لبخندش پر رنگ تر شد و شروع کرد به خندیدن.
-خیله خب کافیه بازداشتش کنین! مث اینکه ینفر هوس آب خنک کر...
حرف هایش ناتمام ماند، البته این که بازرس یکی از آن دست های کشیده اش را مشت کرد و نثار صورت احمقانه اش کرد بی تاثیر نبود. لحظه ای بعد مسئول واحد روی زمین پهن شده بود، این در حالی بود که با دو دستش بینی اش را گرفته بود و وول می خورد. لبخند بازرس محو شده بود و جدی تر بنظر می آمد؛ انگار که می خواست چیزی بگوید.
-سلام؛ بازرس امیر شفیعی از واحد جنایی. خب مسئول واحد کجاس؟!
نگاه ها به مردی که روی زمین وول می خورد، متمایل شد. مسئول واحد مشت سختی خورده بود، اما خیلی سریع سرپا شد. هنوز صورتش خونی بود، با این وجود موظف بود که به مافوقش پاسخ دهد.
-من هستم قربان! ببخشید که شما رو به جا نیاوردم!
-مسئله نشناختن من نیست، اون مشت هم برای این خوردی که خیلی عجولانه برخورد کردی!
-بله قربان! حق با شماست!
-خب، خب، خب، حالا این جسد که میگن کجا هست؟
-بفرمایید! از این طرف!
بازرس شفیعی روی جسد خم شد و به شکاف روی سینه اش نگاه کرد؛ برایش آشنا بود. علاوه بر شکاف سینه اش که خیلی به چشم می آمد، قرمزی پشتش نیز قابل انکار نبود. لبخند ملیحی روی لبان بازرس نقش بست، انگار که چیزی فهمیده بود.
-چیزی متوجه شدید بازرس؟!
-امیدوارم، چنتا پل این نزدیکی هست؟
-اوم... . فکر می کنم یکی بیشتر نباشه، چطور حالا؟!
-قرمزی روی پشتش برای یه ضربه عادی بیش از حد زیاده؛ این در حالتیه که داریم راجب به یه جسد صحبت می کنیم، اما این یه جسده و جسد به مرور زمان قرمزیشو از دست داده. به عبارتی میشه متصور شد که جسد قرمز تر از چیزی بوده که حالا هست. از طرفی کبودی نداره و استخوان بندیش به نسبت سالمه و صدمه خاصی ندیده، در این صورت با چیزی برخورد کرده که اونقدر مستحکم نبوده که به استخوان بندیش ضربه بزنه، اما با این وجود باعث قرمزی در ناحیه کمر تا میان دو کتف شده و اون چیزی نیست جز آب! از طرفی آبراه از ساختمون ها فاصله داره و پل ها تنها مناطق مرتفعی هستن که این شرایط رو دارن!
-آوووو... . بله قربان! اتفاقا یه پل مرتفعم هست!
-خیله خب منتظر چی هستی؟! میریم اونجا.