ویرگول
ورودثبت نام
امیر احسان امینی
امیر احسان امینی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دیوانگان چگونه می‌اندیشند؟!(1)

ماه پیدا نبود، پس خویش را جامه ای پوشاندم و پی آن روانه کوچه‌ های خلوت شدم، آخر او انس دیدنی ای با خلوتش داشت، حسن تعلیلی برای شب زنده داری ماه.

کوچه های خلوت اما خبری از او نداشتند، آسمان هم همینطور. دقیق‌تر شدم، درب خانه ها را می‌زدم و زان ها راجب ماه می‌پرسیدم، آن ها اما سکه هایی قدیمی در دستانم می‌گذاشتند و درب خانه هایشان را به رویم می‌بستند. اصرار و پرس‌وجو فایده ای نداشت، پس راهی می‌خانه ای شدم و سکه ها را با دو کوزه باده عوض کردم. به کوچه ای خلوت شدم و بابت تلاش ستودنی ای که برای یافتن ماه انجام داده بودم از خود قدردانی کردم. با این حال هنوز هم ماه پیدا نبود، پس عازم منزل شدم تا که در فرصتی مطلوب‌تر ماه را بیابم. بابت ناکامی در یافتن ماه، ذهنم مشوش بود و راه منزل ناآشکار. پس همانجا سکنی گزیدم و منزلی بنا کردم، دو کوزه را گرد خویش گماردم تا ستون های منزلم باشند، باقی‌مانده سکه ها را نیز در جامه خود پنهان داشتم تا پیش‌کشی ناب برای ماه تهیه کنم… .

ماهسرگشتگیدیوانهاندیشیدنداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید