بیدار شدم، عصر شده بود و چیزی تا غروب خورشید نمانده بود. طرفین را بررسی کردم، خبری از ستون های منزلم نبود؛ شاید نیازمندی آن ها را برده بود. برخاستم و به میخانه ای رفتم و باقیمانده سکه ها را با کوزه ای باده ناب عوض کردم. این اما پیشکش من به ماه بود، باید محموله را بدستش میرساندم. پس دوباره پیگیر او شدم و تجسس را آغاز نمودم.
آسمان و کوچه ها خبری از او نداشتند، از طرفی هم میلی به گرفتن سکه هایی که در دستم میگذاشتند نداشتم، جایی نیز از شهر نمانده بود که جویای او نشده باشم، پس بلاد را با قصد یافتن ماه ترک کردم. هنوز چند سکه ای در گریبان داشتم، پس در راه مشعلی را از روی دیوار خانه ای برداشتم و سکه ها را مجاور جایگاه مشعل گماردم. شعله مشعل اگر از ماه دلنشینتر نبود دست کمی از آن نداشت، حیف که عمرش تنگ بود. تمام و کمال آماده عزیمت شده بودم. مشعل را برداشتم و کوزه به دست، بلاد را ترک کردم.
بلاد به کوه ها محصور بود و چاره ای جز کوهپیمایی نداشتم، پس همت کردم و به مقابله با عظمت سلطهگر کوه پرداختم. پاهای برهنهام اما زخم شده بودند، درد، وجب به وجب کالبدم را در خود غرق کرده بود، اما اگر شکایتی میکردم شایستگی یافتن ماه را از دست میدادم، پس دردی که وجب به وجب کالبدم را در ضمیرش غرق کرده بود در خودم غرق کردم و به مسیر سخت و ناهموارم ادامه دادم.
به قله کوه که رسیدم میتوانستم هرچیزی را زیر نظر بگیرم، موهبتی ناخواسته برای یافتن ماه.