امیرفولادی
امیرفولادی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

جهنم های پی در پی

قبل از نویسنده ام من در کتابخانه‌ی شهر زندگی میکردم

بدون معنای خاصی، فقط وجود داشتم، منتظر اتفاقی بودم، اتفاقی که بتواند تهی بودنم را توجیه کند یا حداقل کمی بتوانم نادیده اش بگیرم، وقتی لمسم کرد و من را از قفسه برداشت، حس کردم قرار است زندگی ام را معنا دار کند.

مطمئنم خیلی از آدم ها این حس را دارند، فکر میکنند که فردا دیگر مثل دیروز نخواهد بود، فردا دیگر همان چیزی میشود که آنها میخواهند، البته اگر از کتاب های انگیزشی طبقه پایین این را می‌پرسیدید، بیشتر در مورد این مسئله یاوه گویی میکردند. هر روز در کتابخانه حرف هایی میشنوم و هر روز چهره هایی میبینم که گویی روحی در آنها نیست، کالبدهای متحرک‌.

آدم هایی که به جلدهای ما نگاه میکنند و صرفا برای اینکه آیا به قفسه‌ی کتابخانه‌ی مجللشان می‌آییم، ما را از این جهنم نجات میدهند و به جهنم دیگری منتقل میکنند.

کاش دستانی داشتم یا حداقل دهانی که همان موقع که کسی میخواست با من اینکار را کند توانایی دفاع از خود را داشتم.

< بخشی از رمانی که مشغول به نوشتنش هستم>

داستانرمان
شاید نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید