بروکلین داشت کم کم ناراحت میشد، بش گفتم: بروکلین امشب خیلی اتفاقا افتاد، شاید هیچوقت فکرش رو نمیکردم که با کسی مثل تو و اینقدر اتفاقی آشنا شم.
گفت: تقدیر، این شاید تقدیر بوده، خودم که اعتقادی بش ندارم ولی فکر کنم وجود داشته باشه آخه هر دفعه که اتفاقی میافتاد بابام سریع میگفت تقدیر، تقدیر خودت رو در آغوش بگیر.
بعدش کمی سرش رو پایین انداخت و به لاکی گفت که نوشیدنیش رو پر کنه، نمیدونم دقیقا چندمین نوشیدنیش بود. اینجا از اون بار هایی که خیلی وقته پاتوقم شده، بعضی وقتا فکر میکنم چون به اینجا وفادار بودم یه جورایی داره برام جبران میکنه.
بروکلین کم کم داشت مست میشد، نمیخواستم اونقدر باش حرف بزنم و چیزایی رو یادش بندازم که سعی کرده بود فراموش کنه. به نظر میرسید خیلی چیزاست که دوست نداره درموردشون صحبت کنه.
بش گفتم: بروکلین دیگه نوشیدنی رو کنار بزار، باید از اینجا بریم.
نمیدونستم که دوست داره با من بیاد یا نه ولی خب نمیخواستم تو اون حال ولش کنم.
<ادامه دارد>