امیرفولادی
امیرفولادی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

خوب شد گفتم قسمت3

خوب شد گفتم قسمت3
خوب شد گفتم قسمت3

بروکلین، میدونی چیه؟ اسمت خیلی قشنگه، اینو نمیگم به خاطر اینکه میخوام مختو بزنم، نه واسه یه مدت طولانی میشه که سعی نکردم اینکار رو انجام بدم، فکر کنم تقریبا اصلا یادم رفته که چطور میشه تماسی با آدما داشت.
نمیخوام دلت برام بسوزه فقط این رو بدون خیلی اسمت قشنگه و لایق این هستی که بت بگمش.

گفت: ممنون.
میدونم که شاید انتظار چیزی بیشتر از یه ممنون رو داشتم ولی خب اون تازه با من آشنا شده، میتونم این قضیه رو به کلی هضم کنم.

بروکلین گفت: اسم تو چیه؟
سریع و بدون هیچ مکثی گفتم: تامی ام. تامی چرچ.
اون هم سریع خندید و گفت: تو فامیلت چرچ داری؟
گفتم: اره میدونم خنده داره ولی خب خنده دار تر از اون اینه که خیلی وقته خودم کلیسا نرفتم، آخه هنوز سر ماجرایی که چند هفته پیش برام پیش اومد از دست خدا ناراحتم.

بروکلین گفت: ماجرا؟ چه ماجرایی؟ حتما باید اتفاق بدی باشه!
بش گفتم: نمیدونم دقیقا الان چه حسی باید داشته باشم. ولی میتونم بگم خیلی وقت بود دلم میخواست با کسی در موردش صحبت کنم.
...
ادامه دارد. 3>

داستانرماندنباله دار
شاید نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید