امیرفولادی
امیرفولادی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

خوب شد گفتم.

همه چیز از یه روز بارونی شروع شد
دختره اومد سمتم گفت اقا فندک دارید، از اونجایی که تا به حال لب به سیگار نزده بودم دوست داشتم بگم نه ولی همیشه یه دونه فندک با خودم دارم، این اواخر خیلی تنها بودم، اینجوری حداقل بعضی موقع ها الکی فندکم رو دستم میگرفتم و تو خیابون قدم میزدم

اگر یه سیگاری اون طرفا پیدا میشد قطعا می اومد سمتم و میگفت: آتیش داری.

اینجوری شاید سر صحبت باز میشد، یا شاید اگر طرف از اون آدم های درجه یک بود سعی میکرد که با یه حرفی یا چیزی برام جبران کنه.

نمیدونم شاید خیلی‌ها بگن اینکار دیگه خیلی ضایع است، خوب به نظرم بقیه اونقدری تنها نیستن که به این چیزا فکر کنن.

من دوست نداشتم بشینم تو تاریکی و موزیکای اسمیتز رو گوش بدم و به حال خودم گریه کنم، شرط میبندم همین آدمایی که میگن تنها نیستن، اینکار رو زیاد انجام میدن، من کمی بشون حق میدم، همیشه آسون نیست که تظاهر به چیزی کنی که نیستی.

خلاصه دوست داشتم برای خودم هم که شده یه کاری کنم، یه کاری که واسه اولین بار از اون پشیمون نشدم.

<ادامه دارد>
قسمت 1.

داستاندنباله داررمان
شاید نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید