دلهره
/مشتاق نظراتتون هستم/
ترسی از پایان زمان بر جانش افتاده است. دودلی برای این لحظات واژه ناچیزیست، با خودش حرف می زند؛ لعنت به این زندگی بی اساسش که دوساعته می خواهد زیر و رو شود، لعنت به این آینده نامعلوم که به این سادگی بخواهد تیره یا درخشان شود از این دست، بسیار با خود می گوید.
خودش، گویی به دونیم تقسیم شده است؛ هر لحظه نیمی بر نیم دیگر حمله ور می شد تا حرفش را به کرسی بنشاند، این تصمیم و ترس از این تصمیم، مدت هاست که خوره ی جانش شده حالا هم دوساعت بیش تر نمانده،هنوز نمی داند که میخواهد چه کند.
خانواده اش البته گفته اند که حرف، حرف خودش است ولی همه شان دوست دارند،یکسال دیگر بماند و بخواند. با این رتبه اش در هیچ کدام از دانشگاه های تهران، بختی برای قبولی ندارد. درحالی که مادرش آنقدر به او امید داشت و روی نتیجه کنکورش حساب باز کرده بود که همیشه در جمع های خانوادگی پز فرزندش را میداد که باهوش است و چندباری در ازمون های استانی رتبه آورده و می خواهند مثل دایی اش که در دانشگاه صنعتی شریف درس میخوانده و بعد به خارج از کشور مهاجرت کرده،بفرستندش خارج ادامه تحصیل بدهد، پدرش اما از همان اول مخالف این راه بود چند باری به او گوشزد کرده بود که در این مملکت آدم در رشته های مهندسی چیزی نمی شود مگر این که در دانشگاه های تهران، خوب درس بخواند که بعد برود خارج و آن جا پول و پله ای به هم بزند و زندگی اش را سامان دهد.
خودش هم خیلی دلش راصابون زده بود که برود از این شهرستان کوچک داغ بی هیجان مرده به تهران پرهیاهو و زنده. گویی از جهنم خیالش، به جنت می رود! انجا از این خیابان به ان کافه و از این کتابفروشی به آن نمایشگاه. که کلی خوش بگذراندو با هم خوابگاهی هایش و اخر هفته ها احتمالا برود تئاتر شهر و کلی آدم مشهور ببیند و هزار کیف و حال دیگر که همیشه لا به لای درس و مشقش به آن ها فکر می کرد، البته فقط اینها نبود، به مسائل مهم تری هم می اندیشید؛ به این که از همان سال اول دانشجویی کار کند و پول دربیاورد تا شاید کمک خرجی باشد برای اوضاع نابسامان مالی شان که با هزینه ی های ریز و درشت کنکور او نابسامان تر هم شده بود، به این که ساعت ها پای لپ تاپش دست به کیبورد کد بزند و برنامه بنویسد و.... البته همه ی این برنامه ها و فکر وخیالات در مقابل آرزوی اصلی اش، یا اصلی شان چیزی نبود، اصلی شان از این بابت که او در راه همسفری هم داشت، دختری که دوستش بود،هم صحبت و هم دمش بود و خلاصه اگر هرشب هزار جور ایموجی گل و بلبل برای هم نمی فرستادند خوابشان نمی برد، هر روز باهم قول وقرار میگذاشتند که اگر در فلان دانشگاه قبول شدند، چه میکنند و کلاس هایشان را باهم برمیدارند و اوقات خالی به پارک و سینما میروند و... . اصلا باقی فکر وخیالات و برنامه ها همه از همین دختر نشات میگرفت، چرا که درس های دختر خیلی بهتر از او بود و شکی در قبول شدن دختر در تهران نبود، به ناچار او هم مجبور بود برای این که همدم درسخوان مهربان خوش زبانش را از دست ندهد کلی درس بخواند و هزار جور دوز و کلک بزند بلکه لااقل همشهری معشوقه ی دیرین اش باشد، هرچند که هیچ وقت این واژه ی معشوقه را حتی در ذهن هم برای او متصور نبود شاید می ترسید که اگر این کنکور میانشان جدایی بیندازد هنوز عاشق نشده مثل مجنون دیوانه شود. هنوز هم که فکر میکند ته دلش از این تفکرات غنج میرود. تا دو سه ماه پیش این فکر و خیال ها منتج می شد به آن چیزی که مشاورش به آن می گفت: بمب انگیزه! حالا ولی، همه امیدها بر باد رفته. آن تصاویر رنگین و آن تصورات شیرین حالا مرده. در حسرت آن چیز ها با در ودیوار حرف می زند، گاه از خود به خشم می آید که چرا اینطور شد؟
فکر سال دوم خواندن بارقه اندک امیدی است در بین همه حسرت ها. مرهمی نه چندان التیام بخش بر این زخم پشیمانی و استیصال. دوباره اندکی حالش را بهتر می کند، درست در نامیدانه ترین حالت روحی اش.
ایده ی سال دوم دستاویزیست برای نجات از این مهلکه، این ها اما برای چند لحظه است این راحتی خیال و این امید به اینده دوامی ندارد و خیلی زود جایش را می دهد به ترس و تردید و دلهره، ترس از یکسال دیگر بی خوابی و سختی، تردید از این که ایا ارزشش را دارد یکسال بزرگ تر شود بدون هیچ دستاوردی؟ و دلهره از وقوع دوباره ی این تراژدی، دلهره، اصلا اصل کاری همین هست، دلهره از شکست دوباره، از بر باد رفتن ارزو ها از مرگ امیدش، برای دومین بار! و از هزار و یک مساله دلهرهآور دیگر. همین ها ولش نمی کنند وگرنه می داند که آن آرزو های شیرین هم ارزشش را دارد و هم سختی راه را آسان میکند همین دلهره لعنتی امانش را بریده.
ساعت یازده شب شده و تا یک ساعت دیگر سایت انتخاب رشته بسته خواهد شد ولی او هنوز تصمیمش را نگرفته هر لحظه انگار رعشه ای بر بدنش میافتد و او را این سو و آن سو میکند، مردمک های چشمانش هر چند لحظه به یک گوشه خیره میشوند چندلحظه بعد به گوشه ای دیگر، گویی به دنبال روزنه ای، نشانه ای، راهی به جز این دوراهی اند! روان افسار گسیخته اش لحظه ای از پای نمی نشیند، آنی به این سو،آنی به آن سو. به محض اینکه می آید حصاری از امید دور نهال نوپای تصمیمش بسازد، پتک دلهره حصاررا فرومیریزد و درهم خرد می کند.
با خودش فکر میکند کاش این بار هم مثل خیلی اوقات دیگر پدری، مادری، معلمی، کسی میبود که برایش تصمیم بگیرد، همیشه این تصمیم گیری های جبارانه برایش اسارت بار مینمود ولی این بار او را از این سیاه چال دلهره اور نجات میداد و از مشقت اختیار می رهاند.
دندان هایش محکم روی هم ساییده میشوند. عضلاتش مرتبا منقبض و منبسط میشوند مردمک هایش همچنان ارام ندارد ،درونش دلهره دلهره، آه بیداد میکند. عقربه های ساعتگرد هنوز سرسختانه به سمت قله حرکت میکنند، دندان ها هنوز ساییده می شود، مردمک ها هنوز نارامند.