امیرحسین حسن پور
امیرحسین حسن پور
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

صدامِ سمیره، صدامِ تلویزیون‌ها

سمیره شهبندر
سمیره شهبندر


هر روز یک سر انگشت روغن زیتون اعلای لبنانی میکشید به سیبیل هایش، این آخرین حرفیست که سمیره شهبندر زن دوم صدام به ما گفت، سمیره عامل اختلاف بزرگی بین صدام و زن اولش ساجده بود، ساجده که دختر دایی صدام هست، باور نمیکرد مردی که خانه زاد و بزرگ شده‌ی پدرش بوده در اوج قدرتش زنی دیگر را به همسری بگیرد، این دعوای خانوادگی و تهدید های عدی‌‌ پسر ساجده به قدری سمیره را آزار داده بود که حاضر شد به ازای تامین امنیت خود و تک‌پسرش بیشترین همکاری را با ما برای پیدا کردن صدام و پسر هایش بکند. دوماهی از اشغال عراق گذشته بود و ما در به در دنبال صدام و رد پایی از او یا تاسیسات سلاح های کشتار جمعیش بودیم، من و همکارانم در بخش عملیات ویژه‌ی ارتش آمریکا همه جا را درو کرده بودیم ولی هیچ نشانه‌ی قابل اعتنایی پیدا نکرده بودیم مقامات بالادستی از اتاق بیضی(اتاق جلسات ریاست جمهوری) روزانه و مکرر به ما اخطار میدادند تا سریع تر سر نخی پیدا کنیم، از همه‌ی افرادی که فکر میکردیم از صدام اطلاعاتی دارند بازجویی کرده بودیم، یا از ترس و یا از عشق صدام هیچ کدام حرف با ارزشی نزدند، سومین زنش، نضال الحمدانی هم حتی به ازای یک زندگی راحت تا پایان عمرش در آمریکا حاضر به همکاری نشد و فقط به این جمله که اگر کسی باشد که چیزی بداند، او سمیره است اکتفا کرد،‌ ساجده زن اولش هم‌ در بازجویی اش شبیه همین را گفته بود:« صدام برای من همان صدام برای شما بود خشن، محکم و با نگاهی زور گو، اما صدامِ سمیره فرق داشت، صدامِ سمیره ضعیف، بغض آلود و ترحم برانگیز بود، سمیره یک مرتبه به قصد تحقیرم به‌من گفت که بعد از جنگ خلیج صدام شب های زیادی در آغوش او تا صبح گریه میکرده و سیگار میکشیده، به خدا که من بعد از چهل سال اشک صدام را ندیدم».

با این اوصاف آخرین تیر در کمانِ ما سمیره شهبندر بود وگرنه باید آنچنان که پدر و مادری در جنگل دنبال فرزند گمشده شان میگردند ما هم با چراغ قوه دنبال صدام میگشتیم، سمیره خیلی باهوش تر از چیزی‌بود که فکر میکردم من در عراق آدمی به ذکاوت او ندیدم مثل یک شطرنج باز به ازای هر حرکتش نقشه‌ای داشت، بعد از دو جلسه‌بازجویی جز برند روغن سیبیل صدام و چرندیاتی ازین دست هیچ نگفته بود، تمام‌تیم‌بازجویی از دستش کلافه بودند، در پایان جلسه‌ی دوم سمیره تقاضای یک دیدار شخصی با من را داشت، عجیب بود ولی قبول کردم، وقتی روی صندلی آهنی جلوی رویش نشستم‌ سرش را نزدیک آورد و با چشم‌های سبز از حدقه بیرون زده اش گفت جای صدام را به ازای تمام آن چه که میخواهد میگوید قبل از این که حرفی بزنم گفت البته بعد از آن که همه‌ی چیزی که میخواهد را داشته باشد، چهار روز بعد سمیره و تک پسرش در عمارت مجللی در بیروت ساکن بودند و هویت به‌کلی متفاوتی از قبل داشتند، سمیره دیگر نه زن صدام که بیوه‌ی یک‌تاجر ثروتمند سوری بود، پولی که از ما میخواست معادل ده سال حقوق کسی مثل من که افسر ارشد اطلاعاتی آمریکا هستم بود، با این حال آخرین نقطه‌ی امیدواری ما او بود، سفارت آمریکا در لبنان پاکت مهر و موم شده‌ی سمیره را به سرعت به دست ما رساند؛ همه‌ی تیم جست و جو منتظر آن بودند دور من جمع شده بودند و من نامه را باز کردم.

از طرف سمیره شهبندر:«سلام اولا از جهت خوش قولی شما و‌ دولتتان و این عمارت مجلل ممنونم، دوما این که اگر صدام تا الان نمرده باشد دارد توی خانه‌ی زنی ۷۰ ساله به اسم ایمان الحویش و یا در انبار کتابفروشی آن زن روی رمانش کار میکند، زن، کتابفروشی نیمه دیوانه است که صدام‌ از نوجوانی با او آشناست، ده سال از صدام بزرگ تر است و رابطه‌ی عاطفی با هم ندارند، در طول این سال ها همواره و به شکلی که عمومی نشود صدام به او سر میزد و گهگاهی کتابی هم از او هدیه میگرفت یا میداد، اما این اواخر هر چند هفته نسخه‌ی تکمیل شده‌ی رمانش را برای او میفرستاد، بعد از حمله ناکام به‌کویت، صدام همیشه یک حرف را خیلی تکرار میکرد که دیگر هیچ چیز برایش اهمیتی ندارد مگر نویسنده شدن؛ حالا هم حتما دارد آخرین فصل رمانش را تمام میکند تا بعد از این که با تحسین ایمان الحویش روبه رو شد، به کمک خودش آن‌را چاپ کند، این اواخر هیچ‌ کاری از حکومت را صدام انجام نمیداد، چه بسا اگر تا چاپ رمانش صبر میکردید خودش حکومت را بدون جنگ وامیگذاشت؛ آدرس کتاب فروشی ایمان الحویش تکریت، خیابان اربعین پنجاه متر پایین تر از داروخانه السرا و اگر آنجا نبود خانه‌ی آن پیر زن، همان نزدیکی در تقاطع خیابان فاروق عمر و خیابان زهور است، یادتان باشد صدامی که دستگیر خواهید کرد بسیار متفاوت خواهد بود از صدام تلویزیون ها، از این صدام نه به سلاح شیمیایی و هسته‌ای که به قلم و قصیده و غزل خواهید رسید.

صدام حسین
صدام حسین


ادبیات داستانیداستان کوتاهصدامعراقادبیات
بیشتر آشنا میشیم حالا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید