قبل از شروع،بهترین اتفاق حتی بهتر از خواندن واکنش نشان دادن به این متن است ،حتی در حد یک کلمه ،جالب نبود/بود،اگه بیشتر شد که چه بهتر.تلاش های من برای داستان نویسی با این واکنش ها جهت میگیره و بیشتر میشه?
وقتی که آمدم زیر جلوآمدگی سقف یک مغازه منتظر اسنپ ایستادم تا باران خیسم نکند،به زنی که از مقابل می آید نگاه میکنم،لابد دارد با خودش میگوید چرا این دیلاق یکهو آمد سر راه من قرار گرفت و من هم ناچارا باید راهم را کج کنم زیر باران؟
البته که مهم نیست او چه فکر میکند مهم این است که این اسنپ لعنتی سریع تر بیاید،مامان این ها باز هم مثل همیشه بی سر و صدا برگشتند و ده دقیقه ی پیش مامان زنگ زد که تا یک ربع دیگر میرسند،اگر این اسنپ لعنتی زود نیاید و مامان در خانه را زود تر از من باز کند ،اولین چیزی که توجهش را جلب خواهد کرد کاغذ های ساندویچی و جعبه ی پیتزا هایی که روی زمین افتاده نخواهد بود در واقع حتی چندان توجهی هم به جعبه ی سیگار و ته سیگار هایی که توی سینی گرد کنار جاسیگاری وسط اُپن خانه افتاده نمیکند،مامان یک راست،خیلی یک راست میرود سراغ دستبند و عینک دودی زنانه ی روی شومینه،لابد بعد هم با خودش خواهد گفت،البته که مهم نیست چه خواهد گفت ،مهم این است که من هرچقدر هم تلاش کنم تا اثبات کنم آن دستبند ها را مرد ها هم میپوشند باز نمیتوانم او را قانع کنم که مرد ها عینک دودی زنانه هم میزنند،بالاخص با آن نگین های درشت روی دسته اش و مهم تر این است که اعتماد مامان به من ضربه میبیند در واقع آن تصویری که مامان از من برای خودش ساخته است خراب تر خواهد شد،همان تصویری که قبل تر ها از من درس خوان داشت و خراب شد همان تصویری که قبل تر ها از من آرام و خوشحال و هزار چیز دیگر داشت و خراب شد ،این بار خراب تر میشود،در واقع تصویر منِ بدون رابطه ی عاطفی با جنس مخالف یا اقلا منِ صرفا دارای دوست عادی ،از معدود تصاویر خوبی بود که برای مامان باقی مانده بود و حالا همین هم در حال تلاشی بود.
راننده ی اسنپ بعد از این که پنج دقیقه من را کاشت سفر را لغو کرد،توی داستان که اقلا تعارف نداریم ،من یک جوری که دختر و پسری که داشتند با دوچرخه از جلوی من میگذشتند و مردی که دم در بنگاه ایستاده بود بشنوند گفتم پدر سگ!
برای میرزای شیرازی تا جلال ،به اندازه ی دوبل فاصله ی نوفل لوشاتو تا مصدق پول تاکسی دادم،ولی آخرش هم یک چیزی ته دلم میگفت مامان این ها سریع تر میرسند.
در را که باز کردم مامان که مثل همیشه روی پای خودش بند نبود داشت این ور و آن ور میرفت و تا چشمش به من افتاد پرسید چه خبره اینجا؟
گفتم چه خبر باید باشه؟
گفت:باز دوستات اینجا بودن؟چرا مبلو جابه جا کردید نزاشتید سر جاش؟مگه اینجا طویلس که غذا میخوری جمع نمیکنی سینیشو؟با خودم گفتم حتما نمیخواهد جلوی بابا چیزی از آن عینک روی شومینه بگویید،چیزی در جوابش نگفتم فقط نیم نگاهی به عینک روی شومینه کردم،سر جایش نبود پرسیدم عینک روی شومینه رو برداشتی؟
+:کدوم عینک ؟نه من چیزی بر نداشتم.
اول فکر کردم شاید جای دیگری جا گذاشته اش ،روی اپن،بغل جا سیگاری را نگاه کردم ،جا سیگاری هم نبود،بسته ی سیگاری هم نبود،فقط دو تا دسته ی پی اس فور روی اپن بود،یادم آمد اصلا دیشب سجاد و رضا اینجا بودند،رضا که ترک کرده ،من و سجاد هم که سیگار نمیکشیم،پس آن بسته ی سیگار و ته سیگار های توی سینی،عینک دودی و دستبندی که جا مانده بود،آن ها چه شد؟البته این ها مهم نیست مهم این است که تصویر مادرم خراب نشد و مهم تر این که تصویر من شکل نگرفت.