زمستان 1395، در یک روز سرد دستانم روی کیبورد گوشی لغزش کرد تا امروز اتفاقی وقتی از کنار ویرگول رد میشدم فرزند پنج سالهام که دو سال پیش اینجا پیشنویس شد زنده شده و تیره و تارم کند: " دوست دارم و در عين حال دوست ندارم نمیدونم شايد اون عوض شدناتو دوس ندارم شايد اگه همون قبلی ميموندی عاشقت ميشدم ولي الان حتي دوستم ندارم، دوست ندارم كه بچه بازیه ولی تقسيم بر صفرو ديدي جوابش معلوم نيست؟ داستان همونه نميفهمم چي به چيه، كل وجودم ارور شده سر بودن و نبودنت، داشتن و نداشتنت، صفر و يكِ بودنت تو قلبم و نبودنت تو همون خراب شده كه هيچجوره هيشكي بلد نيست بره توش غير تو كه راحت رفتي تو و زوري يه تونل زدي اومدي بيرون؛الانم هروقت ميخواي اذيتم كني از تو تونله سرك ميكشي كه نكنه يكي اون تو باشه، اخه خودت نميخواي توش باشي و چشم ديدن كس ديگه رو تو جات نداري منم از لج تو جاتو با كس ديگه پر نكردم كه وقتي از اون تونل تنگ و تاريكه اومدي سرك بكشي يه متروكه ببيني و آروم شي از داغون بودن من من داغون ميشم تو آروم باش، همين بسه. "