امیر جلیلی
امیر جلیلی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

داستانی برای کسانی که فکر می‌کنند تو خالی و بی‌رنگ هستند(جستاری در وصف سوکورو تازاکیِ بی‌رنگ)

در این مطلب قصد دارم نظر شخصی خودم و دریافت‌هایم را درباره کتاب سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش، نوشته هاروکی موراکامی را بیان کنم. قبل از هر چیزی باید بگویم که خواندن این مطلب ممکن است داستان را برای شما افشا کند. اگر قصد مطالعه این کتاب را دارید، این مطلب را نیز نخوانید.

خب برویم سر اصل مطلب. برای من سخت است که مدت طولانی کتاب بخوانم، البته منظور از مدت طولانی چیزی حدود 1 ساعت است. حتی مدت طولانی من هم ممکن است برای افرادی مدت کوتاهی باشد. به هرحال، این موضوع را برای این بیان کردم که به جذاب بودن این کتاب اشاره کنم زیرا این رمان به قدری برای من جذاب بود که هر زمانی که سراغش می‌رفتم بیش از 1 ساعت به مطالعه می‌پرداختم. می‌توان بگویم که یکی از کوتاه‌ترین زمان‌هایی بود که توانستم یک کتاب 300 و خورده‌ای صفحه‌ای را بخوانم.

من بررسی این کتاب را به چند قسمت تقسیم کرده‌ام. ابتدا می‌خواهم به روند و موضوع داستان بپردازم، سپس صبحتی کوتاه درباره شخصیت اصلی و شخصیت‌های دیگر خواهم داشت. و در بخش آخر هم می‌خواهم درباره ایده‌ها و مفهوم‌های ارائه شده در این داستان صحبت کنم.

خب اضافه گویی بس است برویم سراغ اصل داستان :)


متفاوت، واقعی و مجذوب کننده

اولین چیزی که مرا در این رمان جذب خود کرد، متفاوت بودن داستان آن از باقی رمان‌ها بود. در واقع داستان این کتاب چیز ماورایی یا تخیلی نبود بلکه یکی از موضوعات بدیهی در زندگی بود که به بهترین شکل به آن پرداخته شده بود. به طور خلاصه می‌توانم بگویم که نویسنده یک پدیده شخصی و اجتماعی را در یک قالب تر و تمیز جای داده بود. بگذارید به خلاصه‌ای از آن بپردازیم.

سوکورو تازاکی فردی بود که از یک جمع دوستانه فوق العاده بدون هیچ دلیلی کنار گذاشته شده بود. این اتفاق که در اوج جوانی آن رخ داده بود و تاثیر بسیار بزرگی بر روان او گذاشته بود. حتا برای مدتی دچار افسردگی شدید شده بود و به گفته خود در لبه پرتگاه بود. بعد از گذشت مدتی توانسته بود به تنهایی از این دریای سیاه بزرگ گذر کند و به روال زندگی باز گردد. البته برای بار دیگر اتفاقی مانند آن اتفاق تلخ رخ داد اما سوکورو دیگر تحت تاثیر آن قرار نگرفت. نه اینکه تاثیر بر روی او نگذاشته باشد بلکه دیگر به شکل شدید و اولین اتفاق خود را نشان نداده بود. امیدوارم منظورم را گرفته باشید. پس گذشت سال‌ها سوکورو وارد رابطه با یک دختر می‌شود. او بسیار علاقمند آن دختر یعنی سارا می‌شود. اما تاثیرات اتفاق‌های ناگوار قبلی باعث رخ دادن مشکلاتی در این رابطه می‌شود. سارا از او درخواست می‌کند که این مسئله حل نشده ذهنش را حل کند و به دنبال دلیل آن باشد. سوکورو این کار را می‌کند و به دنبال دلیل می‌گردد.

البته بگویم که این داستان در خلاصه به خوبی منتقل نمی‌شود ولی برای این خلاصه آن را گفتم که بگویم نویسنده اقدام به بیان کردن موضوعی کرده که ممکن است در زندگی تک تک ما رخ داده باشد و اثرات مختلفی در تک تک صفحات زندگی ما گذاشته باشد.

موضوع دیگری که می‌توانم از این رمان بگویم، این است که نویسنده اضافه گویی نکرده و به گونه‌ای داستان را نوشته که انسان را مجذوب خود می‌کند. در واقع یک عطش در انسان ایجاد می‌کند و او برای رفع این عطش نیاز دارد تا ادامه داستان را دنبال کند. همچنین نویسنده به خوبی به مطرح کردن جزئیات موقعیت‌های مختلف پرداخته. چیز دیگری که به خوبی در این رمان انجام شده انتقال فرهنگ ژاپن بوده.


شخصیت‌های رنگی و بی‌رنگ

سوکورو، آو، آکا، کورو، شیرو، هایدا و سارا شخصیت‌های این داستان هستند. پنج نفر اول همان اکیپ دوستانه‌ای هستند که پیش‌تر برای‌تان گفتم. جالب است بدانید که اسم‌های همه‌ی آن اکیپ بجز سوکورو، اسم یک رنگ است. در داستان درباره این موضوع نیز صحبت شده. سوکورو همیشه به دلیل اینکه یک رنگ نبوده احساس متفاوت بودن داشته است. بخشی از عنوان این کتاب هم از این موضوع انتخاب شده. اگر دقت کنید می‌توانید در اطراف خود شخصیت‌هایی را بیابید که با شخصیت‌های داستان تناسب دارند. در واقع آن‌ها بسیار واقعی هستند. آو یک شخصیت اصطلاحا قلدر چارشونه کشتی است :) ویژگی‌های اصلی اون شجاعت، جسارت و سخت کوشی است. آکا کمی زیرک است. از آن‌ها که خیلی نامحسوس کار‌های خود را پیش می‌برند. همچنین او بسیار باهوش است. کورو یک برونگرا است. بسیار پر جنب و جوش و شوخ طبع است. او دوست صمیمی شیرو است. شیرو را می‌توان یک شخصیت سر به زیر و آرام عنوان کرد. او فردی درونگرا و خجالتی است. البته بسیار زیبا.

هایدا دوستی است که در دانشگاه با سوکورو آشنا شده. تقریبا تنها کسی که می‌توانست بعد از کنار گذاشته شدن سوکورو از جمع دوستانه او را خوشحال کند. هایدا شناگر حرفه‌ای است و در دانشگاه فیزیک می‌خواند. بسیار علاقمند فلسفه و اینجو چیزهاست. خیلی سریع و عمیق صحبت می‌کند. همچنین دستپخت خوبی دارد.

سارا را می‌توان تنها عشق سوکورو نام برد. تنها کسی که توانسته بود در این 20 و اندی سال دل سوکورو را سست کند. کار او گردشگری بود. یعنی راهنمای گردشگری بود. 2 سال از سوکورو بزرگتر است. باهوش است و سوکورو را مجذوب خود می‌کند. کسی بود که باعث شد سوکورو به دنبال دلیل کنار گذاشته شدن خود از جمع دوستانه پنج نفره‌شان بگردد.

هر جمله یک نکته

این کتاب واقعا غنی است. از هر جمله آن می‌توان یک چیزی برداشت کرد. موضوع اصلی کتاب درباره تاثیرات روابط در زندگی ما است. همانظور که گفتم سوکورو بی هیچ دلیل از جمع دوستانه کنار گذاشته شد. این موضوع بر روی روان آن بسیار تاثیر بدی گذاشت. برای مثال او سعی می‌کرد در روابط دوستانه(البته دوست خاصی هم نداشت) و عاطفی یک فاصله‌ای با طرف مقابل نگه دارد. در واقع زیاد به افراد نزدیک نمی‌شد. همین قضیه باعث شد که در رابطه‌اش با سارا به مسائلی بر بخورد. اما این کتاب فقط درباره تاثیرات روابط در زندگی ما صحبت نمی‌کند. می‌خواهم بخش از جملات و مفهوم‌هایی که به آن پرداخته شده را به شما بگویم.

«آدم‌هایی که آزادی‌شان گرفته شود، آخر سر از یکی بدشان می‌آید» در این جمله نویسنده می‌خواهد بگوید کسانی که آزاد نیستند از افرادی که باعث سلب آزادی آنان شدند بدشان می‌آید و زندگی‌شان درگیر تنفر از آدمی می‌شود. یک مثال هم می‌زند. «آشپز از پیشخدمت بدش می‌آید، جفتشان از مشتری.»

«هر چیزی حد و مرزی دارد. فکر هم همینجور. نباید از حد و مرز‌ها ترسید، ولی نباید از پاک کردن‌شان هم ابایی داشت. اگر می‌خواهی آزاد باشی مهم‌تر از هر چیزی این است: احترام به حد و مرز‌ها و عصبانیت از آن‌ها» به طور خلاصه نه باید از آن ور پل افتاد نه از این ور پل. هیچ چیزی مطلق نیست.

«گاهی استعداد داشتن ممکن است چیز خوبی باشد. تو خوش قیافه‌ای، توجه‌ها را جلب می‌کنی؛ اگر خوش شانس باشی، پول هم در می‌آری. زن‌ها دور و برت می‌آیند. از این منظر استعداد داشتن از استعداد نداشتن بهتر است. ولی استعداد به تنهایی وقتی کار می‌کند که پشتوانه‌اش یک تمرکز فیزیکی باشد و ذهنی سرسخت و سرکش. کافی است یک پیچ در مغزت شل شود و بیفتد، یا ارتباطی توی تنت مختل شود تا تمرکزت از بین برود، مثل شبنم دم صبح محو بشود. دندان درد ساده، یا شانه گرفته کافی است که دیگر نتوانی خوب پیانو بزنی» انقدر روان و شفاف بود که نیازی به پرگویی من نیست.

این چیز‌ها بود که مرا جذب این رمان کرد. شاید بتوانم بگویم یکی از بهترین کتاب‌هایی که در زندگی خواندم بود. بیشتر سعی می‌کنم از هاروکی موراکامی بخوانم و در اینجا جستار‌هایی برای‌تان بنویسم.

کتابهاروکی موراکامیادبیاتروانشناسیرمان
فریلنسر دیجیتال مارکتینگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید