امیر خاکی
امیر خاکی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

عاشق ِ عصبانی

بوسه ای از لب شیرین تو در یاد ندارم که ندارم به درک!

سینه ای شادتر از سینه ی فرهاد ندارم که ندارم به درک!

شاخه هایم شده خشک و نفَسِ یخ زده ام بوی زمستان دارد

اعتمادی به بهاری شدن باد ندارم که ندارم به درک!

حُکم زندان بدهی یا ندهی، باز زلیخایی و من مردِ غریب

تابِ جنگیدن با این همه بیداد ندارم که ندارم به درک!

سایه ای بودم و با رفتنِ خورشید از این شهر، زمین گیر شدم

یار و همسایه در این شهر غم آباد ندارم که ندارم به درک!

خواستم رام کنم عشق تو را، رام نشد... زیر سُمش می نالم

هیچ فریادرسی در پی این ناله و فریاد ندارم که ندارم به درک!

روز و شب های مرا مشغله ی نان و غمِ دوریِ تو پُر کرده

شوقِ شاعر شدن و فرصت آزاد ندارم که ندارم به درک!

تا تو رفتی، همه ارکان عروضیِ دلم... زلزله شد ریخت به هم

شهرِ شعرم شده بَم... خانه ای آباد ندارم که ندارم به درک!

(م. فریاد)

درکشهرغمارکان عروضیبدهی زلیخایی
گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید… گفتی یا نگفتی؟ گفتی یا نگفتی؟ گفتی یا نگفتی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید