امیرمعین
امیرمعین
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

حکایت کیبوردی که دلتنگم شد و حکایت خودم که به دیدنم آمد


فهمیده ام که دلتنگی یکی از صادق ترین احساسات یک آدم میتواند به حساب بیاید.

یک حس که گاهی به تو هشدار می دهد و می گوید تو داری تکه هایی از خودت را در یک سری چیز ها در زندگی ات جا میگذاری و باید حواست به تکه های وجودت و روانت و روحت و جمست باشد . اما بعضی دلتنگی ها زیباست .... آنقدر زیبا که در آن هیچ بدی وجود ندارد . آنقدر زیبا که کسی حق ندارد بگوید که این چه کاری است که با خودت کرده ای .

هیچ کس آن لحظه ای که تو دلتنگ خدایت میشوی حق ندارد چیزی بگوید و فقط باید گوشه ای بنشیند و در حال تماشا کردنت محو زیبایی رابطه ات با خدای در زندگی ات بشود .

هیچ کس حق ندارد ایرادی بر تو بگیرد وقتی تو دلتنگ نوشتن شده ای .

وقتی دلتنگ خواندن و کتاب ها شده ای هم هیچکس نمیتواند بر تو ایرادی بگیرد .

دلتنگم .

خیلی دلتنگ .

دلتنگ نوشتن توی ویرگول و دلتنگ خواندن کامنت هایی که میرسید برایم از افکاری که به فکر نویسنده و حال نویسنده ی نوشته ها هم بودند و فقط به خواندن بسنده نمیکردند و دلتنگ داشتن دغدغه ای از جنس فکر کردن به اینکه قرار است فردا چه بنویسم و چگونه بنویسم و چه زمانی بنویسم و منتشرش کنم و کدام عکس را برای نوشته ام انتخاب کنم . تک تک این دغدغه ها ارزش داشتند . برای من لااقل .

دلم میخواهد برگردم و دیگر هیچوقت رها نکنم نوشتن را .

تایپ کردن را .

دیشب صدای تلق و تولوقِ کیبورد لپ تاپم به صدا درآمد و برایم شعری را نوشت از سعدی :

نه ما را در میان عهد و وفا بود / جفاکردی و بد عهدی نمودی

به یک بار از جهان ، دل در تو بستم / ندانستم که برگردی به زودی

هنوزت گر سر صلح است باز آی / که زآن مقبول تر باشی که بودی





دیروز عصر در کتابخانه نشسته بودم خودم را ناگهان دیدم . خیلی از دیدنش خوشحال شدم . چیزی را بهم یادآوری کرد و گفت تا زمانی که به آن عمل کنی من را کمتر فراموش میکنی و کمتر به من آسیب میزنی . میگفت اگر به آن عمل کنم من را بیشتر دوست خواهد داشت . جنس بعضی دوست داشتن ها تنت را می لرزاند . شاید هم این نوع دوست داشتن که تنت را بلرزاند دوست داشتن نباشد و هوس و یا گول خوردن و یا شیطان در کمین تو است یا هر چیز دیگری که نقاب دوست داشتن را بر چهره زده . دوست داشتن حقیقی تو را آنچنان در آغوش میگیرد که خیلی آرام تر از قبل خواهی شد . زمانی که خودم آمد و آن حرف را بهم زد احساس کردم آرامتر شدم . خیالم خیلی راحت شد . مدتی بود که ندیده بودمش . میگفت که او همیشه در حال صدا زدن من بوده ولی من حواسم به او نبوده است .

او به من گفت : از هر 10 جمله ای که از دهانت بیرون می آید حداقل در یکیشان اسم خدا را بیاور و درمورد او هم چیزی بگو .

چیز دیگری را هم گفت .

شاید گفت که خیلی دوستم دارد .

شاید گفت دلش برایم واقعا یک ذره شده بود .

شاید گفت که من بی معرفت تر از چیزی که فکرش را میکرد از آب درآمدم .

شاید هم گفت حواست باشد که با یاد خدایت از من در برابر آن ها و آن کسی که سوگند خورد مرا به فلاکت دچار کند محافظت کنی .

شاید به من گفت کمی بیشتر شعر بخوان . و کمی کمتر چشم هایت را به قاب جادوییِ نفرین شده بدوز .

البته اگر من را دوست داری هنوز .

شاید هم چیز های دیگری گفته باشد .

راستی وقتی خودت بیاید به تو چه می گوید ؟ تا به حال با او همصحبت شده ای ؟

پ. ن : ماه رمضونی واسه ما نوجوونا دعا کنین. جای دوری نمیره... مخصوصا سر سفره ی سحری. همون زمانی که قصد میکنین که واسه خداتون یه روز خاص رو تجربه کنین. اونم اون موقع صبح. اینی ینی هنوز امید هست.

دلنوشتهداستانآنهاخدادلتنگی
امیرمعینم ... نویسنده و روانشناس ویرگولی ... وصلت کرده با کتابها ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید