به خودت بیا ...
به خودت بیا و برگرد به جایی که برای تو حسِ آشناییِ عجیب و غریبی که در آن احساس غریبگی نمیکنی را هدیه میکند . دوباره برگرد به رابطه هایی که در گذشته به زندگی ات رنگ و بوی تازگی و اشتیاق داده بود . برگرد به دنیایی که متعلق به رویاها یا به قول ویلیام گلاسر که توی کتاب تئوری انتخاب میگفت توی دنیای کیفیِ تو جا خوش کرده است . جالب است که دلتنگ دوستانت میشوی و به آن ها زنگ نمیزنی . جالب است که دلتنگ کتابخانه میشوی و به آنجا سر نمیزنی . جالب است که دلتنگ معلم هایت میشوی و باز هم سراغشان را نمیگیری و پشت تلفن بهشان نمی گویی که به اندازه ی مرواریدی در میان دریای به آن بزرگی چه جایگاه ارزشمندی را در اقیانوسِ خاطره هایت بدست آورده اند . جالب است که نمی گویی که چقدر دلت تنگ شده سر کلاس بشینی و حرف هایشان را بشنوی . جالب است . خیلیم جالب . جالب است که داری با روح و روان من بازی میکنی .
خیلی عجیبه برام که چرا نوشتن را ادامه ندادی !
خیلی برام عجیبه که چرا دیگه کتاب خوندن رو مثل یک کرمِ کتاب شروع نکردی !
برای من این هم عجیبه که چرا ورزش مورد علاقه ات که بسکتبال هست را رها کردی به امانِ خدا و گفتی در زندگی ام جایی برای تو یکی دیگه ندارم !
این بود رسم عاشقی ؟
مگر نگفتی که عاشقی ؟
این خودِ تو نبود که روزی در آینه به من میگفت که عاشق نویسندگی است ؟
فدای اون حافظه ی قدرِ فندُقِ تو بشم من ... مگر خودت نگفتی دلت میخواهد صبح تا شب بیشتر از 100 صفحه کتاب بخوانی ؟ مگر نگفتی عاشق کتاب ها هستی ؟
خودت نبودی که میگفتی عاشق بسکتبالی ؟
خودت نبودی که میگفتی عاشق پیاده روی کردن هستی ؟
مگر خودت نبودی که ده ها بار به من گفتی عاشقِ جایی مثل کافه و کتابفروشی هستی ؟
مشخص است دیگر . کسی که از عشقش فاصله بگیرد حالش بایدم بد بشود .
بیا دستت رو بده من و برگرد به خودت . به جایی که به رویاهایِ قشنگ می رسد ... به آرامشی که هر چه بزرگتر شدی در چیز های اشتباه تری به دنبالش گشتی و باز هم فهمیدی توی انگیزه ی صبح ساعت 5 بیدار شدن و هر روز یک پست نوشتن در ویرگول و یک عالمه کتاب خواندن و کافه رفتن و ورزش کردن و کتابخانه رفتن و زبان یاد گرفتن و نماز سروقت خواندن و مرتب و منظم بودن و روانشناسی می تونی اون رو پیدا کنی .
تو یادت رفت که چه کار های قشنگی برای خودت انجام میدادی . نه تنها برای خودت بلکه حتی برای زیبا تر کردن زندگی برای یک سری افراد دیگر داشتی کار های درست و مفیدی انجام میدادی .
من که میدانم وقتی زیاد کتاب میخوانی ذهنت شروع به جمله ساختن میکند و بدون اینکه تو کنترل خاصی داشته باشی نوشتن کنترل تو را به دست میگیرد و در سرت چه کتاب ها که نمی نویسد . حالا که اینطور است و تو عاشق نوشتنی بسم الله بگو و شروعش کن . قول بده از امروز به بعد هر روز یک پست توی ویرگول هوا کنی .
رفیقِ قشنگم . اگر یه موقع حس کردی ده ماه پیش یا دوسال پیش زندگیت بهتر از این بوده برگرد . راهی که رفته باشی برگشت داره . برگرد و شگفت زده شو از اینکه آن روز ها حواست بوده که چکار هایی را انجام بدهی و از حتی فکر کردن به یک سری کار دیگر فراری بوده ای و متنفر بودی از انجامشان . اما امروز ...
پ.ن : امیدوارم فردا ساعت 5 بیدار بشی و حال من رو خوب کنی با شروع کردنِ نوشتن و یا بهتر از اون کتاب خوندن . خدا نگهدارت باشه تا فردایی که امیدوارم نوشتن پست توی ویرگول رو فراموش نکنی و حتما بنویسی .