قسمت اول:
چند ماهی است که با حدود سی سال سن مثلا سرباز شدهام؛ صبح به محل ماموریت میروم و شب هم اذان گفته نگفته، به خانه برمیگشتم.
خیلی داستان رو جلو کشیدهام. چند ماهی به عقب برگردم؛ یک پسر دارم و یک دختر و یکی هم توی راه. اوایل دهه پنجاه شمسی است. در روستای محل زندگیام که کاری پیدا نمیشود. مجبور بودم به تهران بروم و از نیروی بازویم در آنجا چیزی دربیاورم. شکر خدا هنر چاهکنی را از اجدادم به ارث بردهام و به اصطلاح مقنی هستم. هشت ماهی میشد که خانوادهام را ندیده بودم و با کلی پول که از کار در تهران به دست آورده بودم، به روستای خودمان برگشتم. واقعا زندگی سخت است.
چند روزی میشد که از تهران برگشته بودم که به سراغم آمدند. نمیدانستم از کدام قسمت کشور بودند ولی این را خوب میدانستم که سینهچاکان اعلیحضرت همایونی بودند. همان اعلیحضرتی که حتی یک ذره از بدبختیهای ما را هم نچشیده بود.
به هر حال پیشنهاد کار خوبی دادند. از ما خواستند که هر روز صبح اسلحه برداریم و در کوههای اطراف روستا و شهر به صورت نوبتی تا شب نگهبانی دهیم که مثلا اگر کسی در حال خرابکاری بود و فرار کرد، جلویش را بگیریم و من هم خوب میدانستم که در این بیابانهای اطراف خبری از این افراد نیست؛ هرچند کسی دل خوشی از این رژیم شاهی نداشت ولی کسی هم وقت حرکت انقلابی نداشت و به سختی شکم خود را سیر میکرد.
در هر حال ما هم قبول کردیم و دوران خوبی بود. شش ماهی از این ماموریت میگذرد و هم پول خوبی میدهند و هم یک وعده غذای گرم میدهند که برای من و خانوادهام نعمتی است ولی خب این کار برای من که این توان را دارم که هم صبح و هم عصر کار کنم؛ کارهای مختلف مثل چاه و قنات کنی، حرس درخت، بیل زنی و بنایی و ... به صرفه نیست و هم اینکه این پولها واقعا برایم جذاب نیست و منی که قاری قران و مداحم نمیتوانم اینگونه زندگی کنم. به حمدالله انگار قرار است به مناسبت تولد پسر شاه، این سربازی بخشیده شود.
+ چیزی خواندید بخشی از زندگی واقعی گذشتگان ماست. برای نسل ما که از سختی آن دوران خبر نداریم، شاید خیلی جذاب باشد. منتظر ادامه داستان زندگی این فرد که او را از نزدیک میشناسم و به عبارت دیگر پدربزرگم است باشید!
زندگی هم ترش است و هم شیرین؛ مثل مزه یک انار ملس!