سرباز که بازویم را میگیرد، زیرلب میگویم: «عشق آدم را خرافاتی میکند؟» به جلو هولم میدهد و میگوید: «راه برو!» از پشت سر صدای خندههایش را میشنوم. میایستم و برمیگردم. همانطور با چشمهای غمزدهاش ایستاده و میگوید: «مگر نمیدانی که عطر جدایی میآورد؟» صبر میکنم تا بیاید و شانهبهشانهام بایستد. میگویم: «واقعاً معتقدی؟» میگوید: «نیستی؟ میتوانی امتحان کنی.» جعبۀ عطر را از دستش میگیرم و درجا میاندازمش توی سطل و میگویم: «من غلط بکنم.» میخندد و چال لپش دلبری میکند.
به آسمان شب نگاه میکند و چیزهایی از دب اصغر و دب اکبر میگوید که من نمیفهمم، حرفهایی از اسطرلاب میزند و مهرۀمار و طالعِ هر ماه که باز هم چیزی دستگیرم نمیشود. میگوید: «ما خوشبخت میشویم، دختر آذر و پسر آبان.» میگویم: «اگر تو معتقدی خوشبخت میشویم، پس میشویم، باید بشویم، به حکم ماه و فلک و آن دبهای اصغر و اکبر. اصلاً اسطرلابها به فرمان ما باید حکم بدهند، به فرمانِ خوشبختی ما.» میخندد و موهای چتریاش در باد بههم میریزد. میگویم: «چه کنیم دیگر؟ عشق آدم را خرافاتی میکند.» میخندد و میگوید: «خرافات نیست.»
در فضای دودآلود و مبهم که روح را چون ماری میگزد، پشت صندلی، جلوی میزی که درمیانۀ آن سنگهای آبی و قرمز و چیزی شبیه خاک ریخته مینشینم. چشم میدوزم به تابلوهای روی دیوار، به شمایل مبهمی از موجوداتِ با دهان باز که نه به انسان میمانند و نه به جانور. پردۀ سیاهرنگِ کنار اتاق پس میرود و پیرزنی کوتاهقامت با لباس بلند مشکی و روسری سیاهِ پیچیدهشده دور سر و گردن ظاهر میشود. مینشیند و میپرسم: «چطور به اینجا رسیدیم؟» یکی از سنگهای درشت آبی را برمیدارد و میگوید: «پای نفر سومی درمیان است.» چیزهایی زیرلب میگوید و دستهایش را تکان میدهد و میگوید: «نفر سوم.»
با سرگیجه از اتاقش بیرون میآیم و راهِ بیهدف خیابانها را پیش میگیرم. صدای پیرزن در سرم موج برمیدارد: «نفر سوم» و فکر میکنم، به اینکه پایِ نفر سوم از کجا کشیده شد به میانِ ما؟ از چه زمان بدخلقیهایش شروع شد؟ از چه زمان مهلا دیگر مهلای قبل نبود. عقلم به جای قد نمیدهد. نه! ممکن نیست. اما ستارهها که دروغ نمیگویند، سنگها که بر خلاف امرِ واقع حکم نمیدهند. چشم باز میکنم و خودم را جلوی خانهاش میبینم.
چشم باز میکنم و چاقوبهدست خودم را مقابلش میبینم، مقابل چشمهای ملتمسش که امان میخواهد و زجه میزند که رحم کنم، که فرصت توضیح میخواهد، توضیحِ اینکه اشتباه میکنم. فریاد میزنم که «پس چیزی برای توضیح هست.» از خودبیخود میشوم و در حرکات بیوقفۀ دستم صدای زجهها و فریادهایش به ناله، و صدای نالههایش به سکوت مبدل میشود.
سرباز صدایم میزند و میگوید: «به کجا نگاه میکنی؟» به خانهاش نگاه میکنم، به شلوغی جلوی محوطۀ خانهاش و آمبولانس که نورش بر روی جمعیت، تاریک و روشن میشود. دستهایم را که با دستبند به پشت بسته شده بههم میفشرم و با فشار دست سرباز به جلو میافتم. میگویم: «خیلی وقت بود فهمیده بودم، خیلی وقت بود که مهلای همیشگی نبود.» پیش میروم. میگویم: «نه خرافات نیست. نبود. بود؟» دویدن زنی را از دور در تاریکی میبینم. سراسیمه پیش میآید. از کنار ما میگذرد و به سمت آمبولانس میدود. سرباز سرم را پایین میگیرد تا سوار ماشین شوم که زن به سمتم برمیگردد. نمیشناسمش. میگوید: «چکار کردی؟» میگوید که دوست مهلاست؛ که پزشک است. روی پاهایش بند نیست، نمیداند بهطرف آمبولانس برود یا بماند. سوار ماشین شدهام که خم میشود و میگوید: «مهلا بیمار بود. یک بیماری نادر.» پوزخندی میزنم. میگوید: «از تو پنهانش کرده بود. بهخاطر تو.» باز هم پوزخند میزنم. میگوید: «تو او را کشتی، آنها را.» میگوید که مهلا باردار بود.
پوزخند میزنم. میخندم. قهقهه سر میدهم: «باردار؟» میخندم و ناگاه خنده را متوقف میکنم: «نفر سومِ ما؟»
#داستانک .