با نمایان شدن تابلوی هلالیشکل ورودی شهربازی، فریاد بچهها بلند شد: «بابا بابا نگه دار... نگه دار» پدر بغضش را فرو داد و با صدای گرفتهای گفت: «هنوز نرسیدیم، بابا.»
از پسِ تابلوی سبزرنگ شهربازی، درختان کاج در جایجای تپۀ پوشیده از چمن نمایان بودند؛ درختانی که گویا چهارچشمی عبور و مرور ماشینها را زیرنظر داشتند. پدر در خیابان پهن یک طرفه میراند و باد خنک از شیشههای ماشین به درون هجوم میآورد. این آخرین فکری نبود که به نظرش رسیده بود، بارها از همان آغازِ شروع بدبختیهایش، ورشکستگیاش، رفتن زنش، و مرگ مادرش به این راه فکر کرده بود.
از زیر سردرِ ورودی شهربازی که گذشت، فریاد شادی بچهها بلند شد. بچهها همصدا خواندند: «رسیدیم و رسیدیم. کاشکی...»
مرد همچنان میراند. میدان کوچک با درختان کوتاه و گلهای بنفشه را دور زد و در خیابان باریک منتهی به باجۀ بلیطفروشی انداخت. بوی گلها و چمن خیسخوردۀ محوطۀ جنگلیِ اطراف سالن سرپوشیدۀ شهربازی از شیشههای پایین ماشین به داخل میخزید.
پدر در چند متری بلیطفروشی ایستاد. به بچههایی که دستهای پدر یا مادرشان را گرفته بودند و به شوقِ بازی به سمت سالن میرفتند نگاه کرد و بار دیگر به بچههای خودش. آیا واقعاً میخواست این کار را انجام بدهد؟ این تنها راه بود؟ باید عادی رفتار میکرد، نباید حساسیت بچهها را برمیانگیخت. دستش را روی تکیهگاه صندلی کناری گذاشت و به عقب نگاه کرد. به ساکهای کوچک بغلدست بچهها اشاره کرد و گفت: «یادتون که نرفته چی گفتم؟ هر کدوم ساکهاتون رو برمیدارید و میرید یه طرف شهربازی.»
اشک توی چشمانش حلقه زد: «براتون بلیط میخرم. برای تو، سهیل، قطار که دوست داری و برای پویا ماشینسواری.» از ماشین پیاده شدند.
صدای خنده و هیاهو و حرکت وسایل بازی و موزیک از همینجا به گوش میرسید؛ صدایی که سهیل و پویا را به وجد آورده بود. پدر بلیطها را خرید و به دستشان داد. بچهها با خوشحالی فریاد زدند. پدر گفت: «من همینجا میمونم. یادتون رفته که چه قراری داشتیم؟»
بچهها به صدای بلند «نه» گفتند.
پدر ایستاد و وقتی بچهها به داخل سالن شهربازی میرفتند، برگشت و سوار ماشین شد. به ساعتش نگاه کرد. سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. حالا باید به اندازۀ کافی دور شده باشند. مجبور شده بود. اجبار' آدم را به کارهایی که نباید وامیدارد. سرش را بلند کرد. دید بچهها دواندوان به سمت ماشین میآیند. پدر سریعاً آمدنشان را با نگاه دنبال کرد. بچهها در ماشین را باز کردند و سوار شدند. پدر پرسید: «چی شد، بابا؟» سهیل جواب داد: «گذاشیمشون. حالا میتونیم بریم بازی؟» پدر بیدرنگ ماشین را روشن کرد و به سرعت عقبعقب راند: «بابا! پس بازی؟»
صدای دو انفجار به فاصلۀ چندثانیه شنیده شد و شعلههای آتش چهرههای بچهها را روشن کرد. پدر به سرعت دور میشد. حالا میتوانست پولش را بگیرد.
#داستانک