کتاب را سهلانگارانه ورق میزنم و میپرسم: «به نظر تو بنویسم، بخوانم، فیلم ببینم یا متنی منتشر کنم؟» بلند میشود و میپرسد: «چایی میخوری؟» ورق میزنم و میگوید: «پس من چایی را دم میکنم.» با اخم کوچکی بر ابرو میگویم: «جواب سوالم را ندادی!» از توی آشپزخانه صدایش را میشنوم: «واجباند؟» درحالیکه هنوز کتاب را ورق میزنم زمزمه میکنم: «کجای کتاب بودم؟» میگوید: «دیدن فیلم، خواندن یا نوشتن... واجب است که امشب...»
به آخرین مطلبی که خواندهام نگاه میکنم و به سرتیتر بعدی: «لحن در داستان.» یک صفحه جلو میروم و برمیگردم به همان صفحه. سکوت میکنم تا از امتداد واژههای کتاب سر از لحن دربیاورم. از آشپزخانه بیرون میآید و سر بلند میکنم: «پرسیدی چه چیزی واجب هست یا نیست؟» جواب میدهد: «توی چایی هل انداختم که دوست داری.» باز چشمم روی توضیح مطلب لحن میگردد. کتاب را برمیدارم و از روی کاناپه بلند میشوم و میروم پشت میز. دفترم را باز میکنم. آخرین جملهاش را زیرلب زمزمه میکنم: «هل انداختم که دوست داری.» قلم دست میگیرم و بالای صفحه مینویسم: «تمرین لحن» میکوشم این جمله را به لحنهای مختلفی روی کاغذ سامان دهم:
_هل انداختم فقط واسخاطر تو که عاشقشی. (یه لوتی برای خانومش)
_هل... هل... هل و گلاب، برای تو شاخ شمشاد (مادری برای پسرکش)
_هل زدم به وجودِ نوبرِ چایی. (پسری نوجوان در تلاش برای دلبری)
و...
مینویسم و مینویسم، تند و بیوقفه.
قلم از کاغذ برمیدارم که چشمم میافتد به فنجان چایی هلدار روی میزم. بَرَش میدارم و همانطور که به لبهایم نزدیک میکنم روی صندلی چرخدار نیمدوری میزنم. فنجان را از داغی چایی کنار میکشم و روی میز میگذارم و به جملات روی دفتر خیره میشوم. جملات را میخوانم و از میان صداها به دنبال صدایش میگردم. میخوانم تا سر از لحنِ واژههایش دربیاورم. صدایش در صدای مادرها و لوتیها و بازاریها و پسرها و دخترها گم میشود. دلهره میگیرم، سربلند میکنم تا بگویم: «عطر چاییات...»، اما نیست. میخواهم بلند شوم پِیاش، هالۀ رنگگرفتۀ اطراف چایی میخکوبم میکند. مینشینم و میپرسم این چایی کِی اینقدر سرد شد؟
#داستانک