ویرگول
ورودثبت نام
تونی
تونییک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
تونی
تونی
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۱ ساعت پیش

جلد سوم - تبعید به زمین: آغاز تبعید - پارت10

"ما برج‌هایی ساختیم تا خدا را لمس کنیم، ولی آسمان پناهگاه نبود؛ آسمان فقط سقوط را طولانی‌تر می‌کرد."

آغاز تبعید


«مجوز صادر شد.»

با اسکن چهره‌ی والری، درب‌های ضخیم و چند لایه‌ی واحد کنترل ثانویه با صدای هیدرولیک سنگینی، شبیه به ناله‌ی غولی فلزی، به اطراف جمع شدند. هنوز پایشان را داخل نگذاشته بودند که صدای صدها بوق و هشدار ممتد، مثل موج انفجار به صورتشان کوبیده شد. هوای اتاق سنگین، مرطوب و بوی عرق سرد و استرس کهنه می‌داد. ده‌ها اپراتور پشت کنسول‌هایشان قوز کرده بودند، انگشتانشان با سرعتی عصبی روی کیبوردها می‌رقصید و فریادهایشان در همهمه گم می‌شد. نقشه‌های هولوگرافیک قرمز رنگ، فضای نیمه‌تاریک اتاق را به رنگ خون لخته شده درآورده بود و سایه‌هایی لرزان روی صورت‌های رنگ‌پریده می‌انداخت.

یکی از افسران جوان که گوشی ارتباطی را با فشار دستش داشت خرد می‌کرد، با عصبانیت و بدون اینکه سرش را برگرداند فریاد زد: «معلومه والری لعنتی کجاست؟ کد ادمین رو می‌خوام! همین الان! امیدوارم تو واحد اصلی باشه وگرنه هممون...»

«من همین‌جام بچه جون!» صدای والری مثل شلاق در هیاهوی اتاق شکافت ایجاد کرد. او با قدم‌های محکم وارد شد، هرچند درونش آشوبی از شک و ترس برپا بود. پاهایش روی کف فلزی سالن صدا می‌داد، صدایی که سعی می‌کرد اقتدار از دست رفته را برگرداند. «گزارش بدید! چرا بدون دستور مستقیم من، پروتکل انتقال رو فعال کردید؟»

با صدای والری، همه سرها مثل عروسک‌ به سمت در برگشت. افسری که شکایت می‌کرد، رنگ از رخسارش پرید. دستپاچه گوشی را پایین آورد و سعی کرد خبردار بایستد، اما لرزش آشکار زانوهایش تعادلش را به هم می‌زد. او صدایش را صاف کرد، اما لرزش در صدایش موج می‌زد: «قربان... شروع انتقال انرژی بدون هیچ گزارشی از واحد کنترل زمین بود. ما... ما هیچ کنترلی روی پروتکل نداشتیم. سیستم خودکار عمل کرد.»

والری بدون توجه به لکنت افسر، خودش را به کنسول اصلی رساند و نمودارها را با نگاهی دقیق اسکن کرد. ذخیره انرژی راکتور: ۱۰ درصد و در حال سقوط. وضعیت سپر ضد ماسیا: خاموش. فریادی کشید که رگ‌های گردنش بیرون زد، صدایش در گلویش خراشید: «مسئولیت من اینجا چیه؟ من مدیر فنی این قبرستون معلقم! چطور تونستن بدون تایید بیومتریک من اینکارو بکنن؟ این نقص فاحش امنیتیه!»

افسر جوان آب دهانش را به سختی قورت داد و با انگشتی لرزان به نمودار روبرویش اشاره کرد: «قربان... ما تنها کاری که تونستیم انجام بدیم خاموش کردن سپر بود تا سریع‌تر انتقال انجام بشه. کابل‌های انتقال داشتن ذوب می‌شدن، مجبور بودیم بار سپر رو برداریم تا شبکه نسوزه.»

والری خشکش زد. او که تا چند دقیقه پیش گیج بود، حالا چشمانش از خشم گرد شده بود. آرام، به سمت افسر برگشت. نگاهش طوری بود که انگار دارد به یک جسد متحرک نگاه می‌کند. «چیکار کردی؟» صدایش آرام بود، اما سرمایی داشت که لرزه‌ای در اتاق انداخت. «کی بهت همچین اجازه‌ای داد؟ تو سپر محافظ ما رو انداختی؟ اونم وقتی که کوریم؟»

افسر قدمی عقب رفت، دستانش را به نشانه دفاع بالا آورد، انگار می‌خواست جلوی ضربه‌ی فیزیکی را بگیرد: «قربان! درک کنید! در حال حاضر رینگ مداری خواهر، GE-2، زیر شدیدترین حمله‌ی ثبت شده در تاریخ زمینه! اونا دارن قتل‌عام میشن! سیگنال‌های حیاتشون داره دسته دسته خاموش میشه! ما اینکارو کردیم تا سریع‌تر به اونا کمک بفرستیم. هر ثانیه تاخیر یعنی مرگ هزاران نفر! این پروتکل "ایثار" بود!»

والری یقه یونیفرم افسر را گرفت و او را روی میز فرماندهی خم کرد، صورتش را به صورت وحشت‌زده‌ی او نزدیک کرد: «احمق! اگه این یه عملیات فریب باشه چی؟ اگه ما شکار اصلی باشیم چی؟ اگه اونا فقط طعمه باشن تا ما سپرمون رو بندازیم؟ اونوقت به ثانیه نمی‌کشه که هممون مردیم! تو حکم مرگمون رو امضا کردی!»

«اما قربان...» افسر سعی کرد تقلا کند، دستش را ملتمسانه به سمت مانیتور بزرگ گرفت. «مرکز حمله از واحد مقاومت جنوب نیست! اونا اونور زمینن! رادارهای ما پاکه! اینجا امنه!»

والری او را با شدت رها کرد. افسر تلوتلو خورد و به کنسول پشت سرش برخورد کرد. والری با قدم‌های سریع و عصبی به سمت پنل فرماندهی رفت و با صدایی شمرده‌شمرده و سرد، بدون اینکه به کسی نگاه کند گفت: «من منتظر هیچ جوابی نیستم و فقط دستور دادم. کار تو چیه ستوان؟»

افسر نفس‌نفس می‌زد. پاشنه‌های پایش را به هم کوبید، تلاشی رقت‌انگیز برای حفظ ظاهر نظامی: «انجام دستور قربان.»

«پس دعا کن اشتباه کرده باشم.» والری رویش را از او برگرداند و به پروفسور کایرون که با وحشت به نمودار قرمز "سپر خاموش" خیره شده بود نگاه کرد. «تو برو پیش بچه‌ها پروفسور. برو بخش پزشکی. اینجا کاری از دستت بر نمیاد. اگه اتفاقی بیفته، اونجا امن‌ترین جای ممکنه. برو پیش آرک و آیا. نذار تنها بمونن.»

پروفسور سری تکان داد. کلمات در دهانش خشکیده بود. او نگاهی آخر به والری انداخت، نگاهی که بوی تلخ وداع می‌داد، و سریع از در خارج شد. صدای قدم‌هایش در راهرو دور شد.

والری تنها ماند. با لشکری از اپراتورهای وحشت‌زده و مانیتوری که عدد «سپر: ۰٪» را مثل حکم مرگ نشان می‌داد. او به سمت پنل کنترل راکتور اصلی رفت. دندان‌هایش را به هم فشرد. «هر طور شده باید سپر فعال بشه... حتی اگه به قیمت ذوب شدن کابل‌ها باشه.» انگشتانش روی کیبورد پرواز کردند. «لغو انتقال! فورس-استاپ (Force-Stop) روی تمام خروجی‌های خارجی! اولویت با سپر داخلی!»

اپراتور ارشد فریاد زد: «قربان! اگه وسط انتقال پرفشار، سپر رو فعال کنیم، جریان برگشتی ممکنه خازن‌ها رو بترکونه! سیستم تحمل این تغییر بار ناگهانی رو نداره!»

«به درک که می‌ترکن!» والری نعره کشید، صدایش در گلویش شکست. «من ترجیح میدم تو تاریکی بجنگم تا اینکه لخت جلوی دشمن وایسم. فعالش کن!»

اپراتور با تردید، اهرم قرمز رنگ را کشید. ژنراتورهای اضطراری با ناله‌ای گوش‌خراش زیر بار رفتند. انرژی عظیمی که مثل رودی خروشان به سمت آنسوی زمین می‌رفت، ناگهان با سدی روبرو شد و پس زد.

بــــــوم!


[واحد واکنش سریع | سارا]

سارا با لگد در واحد واکنش سریع را باز کرد. آنجا جهنم بود. ده‌ها تکنسین و سرباز با زره‌های نیمه‌پوشیده یا لباس‌های عادی، مثل مورچه‌هایی که لانه‌شان آب گرفته باشد، می‌دویدند. صدای فریادها با صدای آژیر قرمز ترکیب شده بود و کاکوفونی وحشتناکی ساخته بود.

«فرمانده ونیسا!» سرپرست آشیانه، با صورتی سیاه شده از دوده و روپوشی پاره جلو آمد. «زرهتون... زرهتون رو آوردیم! ولی سیستم‌های کالیبراسیون هنوز...»

آن‌ها در حال تخلیه بودند، اما به محض دیدن سارا، چند نفر برگشتند و جعبه‌ی سیاه و سنگین "نمسیس کامل" را به سمت پلتفرم هل دادند. سارا روی سکو پرید. نگاهش مصمم و سرد بود. «وقت نداریم! بازش کنید!»

بازوهای مکانیکی با خشونت زره قبلی را از تنش کندند. قطعات داغ زره با صدای جیرینگ روی زمین افتاد. سارا برای لحظه‌ای با لباس زیرین نازکش در هوای سرد آشیانه لرزید. پوستش مورمور شد. اما بلافاصله، قطعات جدید... قطعات "نمسیس واقعی"... دور بدنش قفل شدند. این بار فرق می‌کرد. سنگین‌تر بود. سردتر بود. و قدرتش... وقتی هسته‌ی اورانیوم در پشتش جا گرفت، سارا حس کرد که رگ‌هایش آتش گرفت. انرژی خالص. بدون محدودیت.

« سیستم آنلاین. توان راکتور: ۱۰۰٪ »


[واحد کنترل ثانویه | والری]

لرزش اول. کف اتاق زیر پای والری لرزید. نه لرزش برخورد، بلکه لرزش فشار درونی. انگار رینگ مداری داشت از درون منفجر می‌شد. صدای جیغ کابل‌های فشار قوی در دیوارهای اتاق پیچید. بوی تند اوزون و پلاستیک سوخته فضا را پر کرد. چراغ‌های اصلی اتاق با صدای بلندی ترکیدند و سیستم روشنایی اضطراری با نور قرمز تپنده و شوم روشن شد. سایه‌ها روی دیوارها کش آمدند.

«گزارش دما!» والری فریاد زد و دستش را به لبه‌ی تیز کنسول گرفت تا تعادلش را حفظ کند.

«دمای هسته‌ی پخش‌کننده داره بحرانی میشه!» اپراتور با وحشت فریاد زد. «۴۰۰ درجه بالای حد مجاز! سیستم‌های خنک‌کننده جواب نمیدن! توان انتقال کم شده ولی فشار روی واحد پخش انرژی داره همه رو ذوب می‌کنه!»

والری دندان‌هایش را به هم سایید. عرق سرد تمام بدنش را خیس کرده بود. «ادامه بده. دریچه‌های خنک‌کننده نیتروژنی رو باز کن. هر چی نیتروژن مایع داریم ببر به هسته!»

در همان لحظه، صدای بوق ممتد و گوش‌خراش "تماس" فضا را پر کرد. مانیتور اصلی روشن شد و لوگوی طلایی "فرماندهی مرکزی زمین" ظاهر شد. «قربان! تماس مستقیم از زمین. کد دسترسی شورای امنیت. خط ویژه‌ی فرماندهی.»

والری میکروفون را قاپید. صدایش از خشم می‌لرزید. «اینجا واحد کنترل GE-1. والری صحبت می‌کنه. شما دارید چه غلطی می‌کنید؟ چرا بدون امضای من انرژی رو کشیدید؟»

صدایی که از آن طرف آمد، سرد، رباتیک و بدون ذره‌ای احساس بود. صدایی که انگار از قبل ضبط شده بود: «مدیر فنی، شما در حال نقض پروتکل نجات سیاره‌ای هستید. سیستم‌های ما نشون میده شما انتقال رو متوقف کردید. دستور لغو سپر رو صادر کنید. انتقال انرژی باید کامل بشه. این دستور مستقیم ژنرال استونر است.»

والری فریاد زد: «کدوم نجات؟ شما دارید ما رو قربانی می‌کنید! سیستم‌های من دارن ذوب میشن! سنسورهای من دارن فعالیت مشکوک ثبت می‌کنن! من بهتون میگم این یه دامه!»

سکوت. هیچ پاسخی به سوالاتش داده نشد. فقط صدای سرد تکرار شد: «سپر را خاموش کنید. این آخرین اخطار است.»

والری نگاهی به اپراتورهایش انداخت که با وحشت و چشمانی گشاد شده به او نگاه می‌کردند. آن‌ها منتظر تصمیم او بودند. تصمیم بین اطاعت و خیانت. او نفس عمیقی کشید. تصویر کایرون و بچه‌ها جلوی چشمش آمد. «من یه بار دروازه جنوب رو به خاطر اطاعت از دستورهای احمقانه شما از دست دادم. این بار نه. جون افرادم رو به قمار نمی‌ذارم.» او مشتش را روی دکمه‌ی قرمز قطع تماس کوبید. ارتباط با صدای خش‌خشی قطع شد.

«تماس رو مسدود کنید! تمام لینک‌های ارتباطی با زمین رو قطع کنید! هیچ دستوری از پایین رو نپذیرید! اینجا الان یه جزیره‌ی مستقله!»

والری برگشت تا دستور جدیدی برای کنترل دما بدهد که صدای لرزان اپراتور رادار، او را سر جایش میخکوب کرد. صدایی که از ته چاه وحشت می‌آمد: «قربان... رادار... زیر پای ما...»

والری به سمت اسکنر دوید و اپراتور را کنار زد. درست در نقطه‌ی کور، دقیقا زیر مدار GE-1، در جایی که اقیانوس آرام باید آرام می‌بود، لکه‌ای سیاه در حال جوشیدن بود. نه مثل حمله‌ی رینگ دوم که پراکنده بود. این یکی... این یکی متمرکز بود. مثل نیش زهرآلود یک عقرب که آماده‌ی حمله است.

«تجمع شدید ماسیا...» اپراتور لکنت گرفته بود و به صفحه چنگ می‌زد. «داره بزرگ میشه... سرعت رشدش تصاعدیه... خدای من، این دیگه چه کوفتیه؟»

والری گوشی را برداشت و دوباره خط اضطراری زمین را گرفت. انگشتانش می‌لرزیدند و دکمه‌ها را به سختی فشار می‌داد. «مرکز! کدوم احمقی اونجاست؟ ما تحت حمله‌ایم! تکرار می‌کنم، شکار اصلی ماییم! انتقال رو لغو کنید! ما به اون انرژی نیاز داریم!»

فقط صدای نویز سفید شنیده شد. خش‌خش بی‌تفاوت استاتیک. هیچ‌کس پاسخ نداد. آن‌ها رها شده بودند. قربانی شده بودند تا دیگری زنده بماند.

«وضعیت بار پخش انرژی چطوره؟» والری با استیصال پرسید، صدایش شکست. «چقدر می‌تونیم دووم بیاریم؟ سیستم می‌تونه هم سپر رو نگه داره هم بار انتقال رو؟»

اپراتور دهانش را باز کرد تا پاسخ دهد، اما جهان پاسخ داد.

از دل اقیانوس، ستونی از نور سیاه و بنفش، مثل فواره‌ای از تاریکی خالص، به سمت آسمان شلیک شد. اتمسفر را پاره کرد، ابرها را در یک لحظه تبخیر کرد و در کسری از ثانیه، مسافت ۲۵۰ کیلومتری را بلعید.

بـــــــــــوم!


[واحد واکنش سریع | سارا]

کلاهخود بسته شد. سکوت زره جایگزین هیاهوی بیرون شد. نمایشگر با نور آبی شفاف روشن شد و اطلاعات محیطی را نشان داد. سارا مشتش را گره کرد. پلاسمای بنفش، این بار پررنگ‌تر و وحشی‌تر از همیشه، دور ساعدش چرخید و صدایی شبیه به غرش رعد داد.

او نماند تا تشکر کند. با روشن شدن رانشگرها، مثل گلوله‌ای از در آشیانه شلیک شد و به سمت راهروی اصلی دوید. هدفش مشخص بود: رسیدن به کایرون و بچه‌ها. هیچ چیز دیگری مهم نبود.


[واحد کنترل ثانویه | والری]

لرزش دوم. این یکی لرزش نبود. زلزله بود. والری به هوا پرتاب شد و محکم به کنسول روبرویی برخورد کرد. طعم گرم و فلزی خون دهانش را پر کرد. پیشانی‌اش شکافته شد و خون توی چشمش دوید. صدای برخورد، مثل صدای شکستن استخوان یک غول کیهانی بود. صدای خرد شدن فلز و جیغ سازه.

والری سرش را با درد بلند کرد و با دیدی تار به مانیتور بزرگ نگاه کرد. ستون ماسیا، مستقیم به "سپر بیرونی" برخورد کرده بود. «بالاخره فرا رسید...» والری زمزمه کرد، خون از چانه‌اش می‌چکید. «روز داوری.»

او بلند شد، با وجود دردی که در پهلویش می‌پیچید و انگار دنده‌هایش شکسته بود. «همه واحدها! کد تخلیه کامل! تمام ماژول‌ها رو برای جداسازی آماده کنید! پروتکل جداکردن بند ناف!» والری می‌دانست. سازه‌های انسانی ماژولار بودند. مثل قطعات لگو که با مغناطیس به هم وصل شده بودند. تنها راه نجات، جدا شدن از هم و پخش شدن در فضا بود تا شاید چند قطعه سالم به زمین برسند.

«هشدار! اوورهیت در واحد پخش نیرو. دمای بحرانی. ذوب هسته آغاز شد.»

روی مانیتور، لایه اول سپر (لایه بیرونی که وسیع‌ترین شعاع را داشت) مثل شیشه‌ای که سنگ بزرگی به آن بخورد، ترک برداشت. شبکه‌ی انرژی آبی‌رنگ، زیر فشار بنفش ماسیا ناله کرد و پودر شد. ستون ماسیا، بی‌رحم و متوقف‌نشدنی، جلوتر آمد.

والری با چشمان گشاد شده و پر از خون نگاه می‌کرد. «چقدر... چقدر وقت داریم؟»

اپراتور که خون از گوش‌هایش (به خاطر تغییر ناگهانی فشار هوا) جاری بود، فریاد زد: «مشخص نیست! ولی سیستم داره خودکار انرژی رو کم می‌کنه تا منفجر نشه! نمی‌تونیم نگه‌ش داریم!»

بوم! سپر میانی شکست. لرزشی دیگر. این بار صدای ناله فلزات بدنه شنیده می‌شد. صدای پاره شدن اتصالات.

«سپر داخلی!» والری فریاد زد، صدایش از ته گلو پاره شد. «سپر داخلی قوی‌ترین لایه است! تمام انرژی رو از بخش‌های دیگه بکشید! اکسیژن، جاذبه، روشنایی... همه رو قطع کنید! همه رو بدید به سپر داخلی!»

چراغ‌ها کاملا خاموش شدند. تاریکی مطلق. فقط نور بنفش مرگبار بیرون، از پنجره‌های ضخیم ضد تشعشع به داخل می‌تابید و چهره‌های وحشت‌زده را روشن می‌کرد. سپر داخلی، آخرین پوسته‌ی محافظ، دور رینگ درخشید. ستون ماسیا به آن برخورد کرد و زبانه‌هایش مثل شعله‌های جهنم به اطراف پخش شد.

«داره نگهش می‌داره!» یکی از اپراتورها با امیدی واهی فریاد زد.

«نه...» والری به نمودار نگاه کرد که مثل ضربان قلب یک محتضر بالا و پایین می‌رفت. «فقط داره زمان می‌خره.» او به سمت پنل فرماندهی اصلی دوید. پوشش شیشه‌ای دکمه‌ی قرمز رنگی را با مشت شکست. شیشه‌ها دستش را بریدند اما او دردی حس نکرد. «پروتکل صفر!» والری داد زد. «اجرا کنید! جداسازی تمام بخش‌ها!»

او دست خونینش را روی اسکنر گذاشت. «تایید هویت: والری. پروتکل خود انفجاری هسته در صورت خروج از مدار، فعال شد. جداسازی اضطراری آغاز شد.»

در آن لحظه، والری دیگر مهندس نبود. او ناخدا بود. ناخدایی که کشتی‌اش را غرق می‌کرد تا لاشه‌اش به دست دشمن نیفتد. کایرون... بچه‌ها... سارا... چهره‌هایشان از جلوی چشمش رد شد. او حتی فرصت خداحافظی نداشت. کایرون الان کجاست؟ آیا به بچه‌ها رسیده؟

او به مانیتور نگاه کرد. سپر داخلی... آن آخرین دژ بشریت... شروع به پرپر زدن کرد. نورش مثل شمعی در طوفان، کم و زیاد می‌شد. والری می‌دانست که پایان خط است.

او میکروفون سراسری را برداشت. صدایش در تمام راهروها، تمام اتاق‌ها و تمام گیرنده‌ها، پیچید…


[واحد واکنش سریع | سارا]

سارا در راهرو، جهنم را دید. دیوارها کج شده بودند. جاذبه قطع و وصل می‌شد و مردم را به سقف می‌کوبید و دوباره روی زمین می‌انداخت. مردم... سربازان و دانشمندان... به سمت کپسول‌های نجات می‌دویدند. بعضی‌ها زیر آوار مانده بودند و فریاد می‌زدند. سارا دلش می‌خواست بایستد و کمک کند، اما می‌دانست که اگر بایستد، همه‌ی آن‌ها می‌میرند. او باید هسته‌ی گروه را نجات می‌داد. سارا با زره‌اش موانع را می‌شکافت و جلو می‌رفت. درهای گیر کرده را با مشت هیدرولیک باز می‌کرد و از روی شکاف‌ها می‌پرید.

ناگهان، صدای والری در کلاهخودش پیچید. صدایی خش‌دار و پر از ناامیدی: «خروج اضطراری! تکرار می‌کنم، خروج اضطراری! جداسازی ماژول‌ها! گزارش به تمام واحدها... شکست پدافندی... سپر نمی‌تونه مقا...»


رمانعلمی تخیلیداستانفانتزی
۳
۰
تونی
تونی
یک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید