ویرگول
ورودثبت نام
تونی
تونییک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
تونی
تونی
خواندن ۵ دقیقه·۲۰ روز پیش

جلد سوم - تبعید به زمین: چشم خدا - پارت۳

"آیا میتوانستم شکایت کنم که چرا مثل بقیه نیستم؟

لحظه‌ای نبود که سایه سلطه استعدادم بر رفتارم را حس نکنم.شاید من تنها کسی باشم که معنی استعداد الهی را بداند؟
گاهی اوقات نمیتوانم مرزی بین لطف الهی و تحمیل الهی را قائل بشوم."

چشم خدا

کم کم سایه رینگ مداری بر روی پرنده خیمه زد و هوای کابین را گرفت.
سارا همچنان مانند کودکانی که اولین بار سوار هواپیما شده باشند، مدام بیرون از پنجره را بررسی میکرد تا منظره ای را از دست ندهد. به گمانش دیگر فرصت جدیدی پیدا نخواهد کرد برای این چنین منظره ای!
حتی شاید تاریکی حاکم بر نیم کره جنوبی زمین هم چیزی از زیبایی آنجا کم نمیکرد.
واحد هایی که سال ها پیش، بعد سقوط دروازه جنوب، یکی یکی مقاومتشان شکسته شد و در تاریکی ماسیا سقوط کردند.

واحد های مقاومت مرکزی در کمربند C، مرز بین تمدن و سقوط در تاریکی بود.
مرز بین بقا و مرگ

مرز بین انسان و شیطان!
البته سارا با خود اندیشید که شاید بشریت هم برای آنها وجودی شیطانی داشته باشند.
شاید اصلا دین جدیدی که منبع الهی نداشته، ناگهان ظاهر شده و آنها را به مبارزه با گونه ای نامعلوم در کیهانی دیگر تشویق کند.

کسی چه میداند؟!

دیواری که ناگهان جلوی دیدگان سارا را گرفت، باعث شد کمی شوکه شود و به عقب برود.
پرنده بالاخره وارد گیت فرود شد و تا چند ثانیه دیگر فرایند اتصال شروع میشد.
کمی جلوتر، حرکتشان متوقف شد و صدای تحرکات بازوهای مکانیکی و اتصالات، صدایی نسبتا گوش خراش ایجاد کرد و ثانیه ای بعد با صدای هشداری ممتد، اتصالات تثبیت شد و مجوز خروج از کابین صادر شد.
پروفسور دستش رو به زانوی سارا زد و گفت:

-یالا بزن بریم.

احتمالا پروفسور نمیدانست که سارا از تماس فیزیکی تنفر دارد. البته خود این موضوع که در چند روز گذشته، پروفسور این چنین با او صمیمی شده بود، خودش باعث کمی دلخوری شده بود.

سارا ساکش را بلند کرد و از پشت صندلی ها بیرون آمد و کش و قوسی خورد، سپس ساکش را همانند کت چرمی مهمانی اش، پشت کمرش انداخت و آن را با سه انگشت روی شانه اش نگه داشت.
درب کابین باز شد و مه سرد، زودتر از همه به پیشواز آن دو نفر آمد.
پروفسور، مه را بعد از حمله و سقوط دروازه جنوب، بدشگون می دانست و این باعث شد ثانیه ای جلوی درب توقف و سعی کند خاطرات آن شب را فراموش کند.

این برای پروفسور خیلی سنگین بود، برای همه سنگین بود. سقوط یکی از مهم ترین جاذب‌های ماسیا، ناپایداری و کاهش انرژی رینگ های مداری، سقوط واحد های مقاومت جنوبی.
بسیاری معتقد بودند که این آهنگ سقوط بشریت است که شروع به نواختن کرده.
ادیانی که پرستش نوس‌ها را ترویج می کردند، توهماتشان ایمان بیشتری به آن ها بخشید و مجدانه تر به درگاه گونه متجاوز دعا کردند.

پروفسور آنقدر در خود فرورفته بود که قبل از خروجشان از کابین، فرمانده ارشد یگان کنترل به پیشوازشان رسید:
درود بر ساکنان زمین و مسافران آسمان، پرواز خوبی داشتید دوستان من؟

پروفسور که بالاخره توانست در مقابل افکار خود قد علم کند، پاسخی درخور مهمان نوازی گرمش داد:

-سلام بر ساکن آسمان و ناجی زمین، والِری. چطوری دوست من؟

والِری دستانش را باز کرد و در امتداد یکدیگر گرفت و گفت:

پروفسور کایرون، به سرزمین خوش اومدی.

پروفسور که معلوم بود خنده اش را کنترل میکند برگشت و دستش را به سمت سارا گرفت و پاسخ داد:

-بانو ونیسا، فرمانده یگان تندر.

سارا که از رابطه دوستانه آن دو نفر شوکه شده بود ادامه داد:

+خوشبختم

پروفسور با چشمکی ریز اضافه کرد:

-اون یکم کم حرفه

والِری به نشان ادب، محترمانه و کوتاه از سارا بابت حضورش تقدیر کرد.

بعد از کمی گفت و گوی خسته کننده میان پروفسور و کایرون که بر سارا چندین ساعت گذشت، راه افتادند.

سارا که همچنان به صحبت های آن دو نفر گوش نمیکرد مشغول بررسی این سازه عجیب بود.

کم کم تصوراتش از اینجا داشت شکل واضح تری به خود میگرفت.

از دو طرف رینگ، فضایی خالی به طول چند کیلومتر در مرکزش، پایانه های هوایی اینجا را شکل میدادند.

از پنجره ها تا حدی میشد استقرار چند صد پرنده از نسل های مختلف را مشاهده کرد. بعد از تجاوز نوس ها به زمین، اتحاد زمین شکل گرفت که باعث متمرکز شدن تمام تکنولوژی ها و مورد استفاده قرار گرفتن آن ها در تمام واحد های مقاومت زمین شد.

همینطور که سارا پشت سر پروفسور و کایرون در حرکت بود ناگهان متوجه شد که همگی دارند روی زمین قدم میزنند. قدم زدن امری طبیعی بود اما نه در فاصله 250 کیلومتری از زمین

سارا از هیجان، با پرشی کوچک خواست تفاوت جاذبه با زمین را حس کند. اما فرق مشهودی میانشان نبود.

والِری از گوشه چشم متوجه رفتار سارا شد و با خنده ای در لحن خود رو به سارا گفت:

تو داری روی لبه تکنولوژی انسان راه میری فرمانده! پنل های جاذبه و ضد جاذبه. آه راستی اصلا از دلیل حضورتان در اینجا آگاه هستید؟

سارا که از توجه مخفیانه به او اخم کرده بود، با لحنی خشک تر از همیشه پاسخ داد:

+تنها چیزی که در این سفر من رو اذیت میکرد همین بود جنابِ…

والِری هستم. ممنونم از توجهتون به حرفام.

+خواهش میکنم. حالا میتونم بفهمم که چرا اینجا هستم؟

والِری که هم خنده اش گرفته بود و هم از جسارت سارا شوکه شده بود ادامه داد:

بله بانوی محترم. میتونم بپرسم که شما در حال حاضر از کدوم نسل از زره ها استفاده میکنید؟

+کروبین(فرشتگان نگهبان که شمشیری از آتش دارند.)، نسل 5.

خب باید خدمتتون بگم، شما اینجایید تا اولین فردی باشید که یه نسخه آزمایشی از زره نسل 6 رو تست کنه!

سارا هیچ واکنش مناسبی در ذهن نداشت. در واقع انتظار هر پاسخی را داشت غیر از این مورد. مغزش سرد شد و کاملا گیج به کایرون خیره شد و فقط می اندیشید:

پس توقف و شکست توسعه زره های نسل6 حقیقت نداشت؟ چطور چیزی فراتر از کروبین ها ساخته شده؟ همه فکر میکردند که این آخرین سلاح بشر برای مبارزه است.

والِری متوجه شد که سارا کاملا گیج شده است و با خنده به حرفش ادامه داد:

درسته، نباید این خبر رو انقد واضح و مستقیم بهتون میگفتم. رینگ مداری تنها برای پخش و توزیع ماسیا در واحد های مقاومت در نظر گرفته نشده. اینحا پناه بشر هست، ما جایی رو میخواستیم که از هر خطر و نفوذی دور باشیم. در اینجا تمام تماس ها تنها از یک واحد صورت میگیره و در زمان توسعه، هیچ مجوزی برای ورود و خروج در پایانه ها صادر نمیشه. اینجا یک سکوت در آشوب دنیاست! یک جزیره امن در وسط اقیانوس. اینجا چشم خداست(God-Eye)!

رمانداستانعلمی تخیلیفانتزی
۵
۰
تونی
تونی
یک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید