"کدام یک؟
نوسهایی که از جهانی دیگر به انسان حملهور شده بودند؟
یا انسانی که قدرت خالق را میخواهد؟
کدام یک جاهطلب بود؟"
سکوت نگهبانان
مانیتورهای اتاق کنترل، دیگر ابزار علمی نبودند؛ آنها پنجرههایی رو به جهنم بودند. پروفسور، مردی که موهای سفیدش یادگار دههها مبارزه با ناشناختهها بود، دستش را به لبهی سردِ کنسول چسبانده بود. انگشتانش چنان فشرده شده بودند که بندبندشان سفید شده بود. او به اعداد و ارقام نگاه نمیکرد. او به «دادههای تلهمتری» یا «نرخ همگامسازی» که والری با وسواس چک میکرد، اهمیتی نمیداد.
او داشت درد را تماشا میکرد. او داشت مرگ فرزندانش را تماشا میکرد.
«والری... اون داره میکشتشون.» صدای کایرون خشک و خراشیده بود، مثل کشیده شدنِ گچ روی تختهسیاه. «سیستم رو قطع کن. همین الان!»
والری، مسئول فنی پروژه نمسیس و خالق آن زره سیاه بود، با چهرهای که از ترس به خود میپیچید، انگشتانش را دیوانهوار روی کیبورد میکوبید. عرق سرد رودی جاری بر پیشنانیاش شده بود. «نمیتونم پروفسور! سارا پروتکلهای محدودکننده آزمایشی رو دور زده. من دسترسی ندارم!»
«یعنی چی که دسترسی نداری؟!» کایرون فریاد کشید و به سمت والری چرخید. «تو اون لعنتی رو ساختی! تو خدای اون ماشینی!»
«اون ماشین دیگه خدایی نداره! میفهمی؟! سارا فکر میکنه با نوسهای واقعی طرفه. سیستم شناسایی زره، اونا رو رو به عنوان "تهدید سطح ۷" علامتگذاری کرده. برای نمسیس، اونا فقط هدفن. فقط یه قربانی!»
کایرون دوباره به شیشه محافظ ناظر به میدان نبرد، چرخید. صحنهای که میدید، قلبش را پاره میکرد. سارا، مثل فرشتهی مرگ سیاهپوش حرکت میکرد. حرکاتش بینقص، سرد و دقیق بود. او تجسم مرگ بود؛
منطق مطلق نابودی. آرک با آتشش سعی میکرد جلوی طوفان بایستد، اما کایرون لرزش دستانش را میدید. او میدید که شعلههایش از روی خشم نیست، از روی ترس است. و آیا…
بوم!
تصویر لرزید. سارا با یک لگد، آرک را به دیوار کوبید. کایرون عملاً صدای خرد شدن دندههای پسر بزرگترش را در مغزش شنید. کایرون ناخودآگاه اسمش را فریاد زد «آرک!». هرچند میدانست صدا از شیشههای عایق عبور نمیکند.
والری با لکنت گفت: «ارتباط رادیویی قطعه کایرون. سارا صدای ما رو نمیشنوه. اون توی حالت "تمرکز جنگی" قفل شده.»
سارا به سمت آیا چرخید. کایرون ترس را در پسرکِ بیچاره که سعی کرد سپر بسازد مشاهده میکرد.
نمسیس لیز خورد.
لگدی بی رحمانه زد.
و استخوان شکست. کایرون چشمانش را بست، اما نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. صدای فریاد آیا را نشنید، اما تصویر دهان باز و چهرهی درهمرفته از دردش، از هر صدایی بلندتر بود.
«این تمرین نیست… این اعدامه.»
والری هنوز داشت با کدها میجنگید. «دارم سعی میکنم راکتور زره رو فورس-استاپ کنم... فقط چند دقیقه وقت میخوام...»
«چند دقیقه؟» کایرون به سمت در خروجی چرخید. «تا چند دقیقه دیگه اونجا چند تا جنازه تحویلت میدن والری. جنازه بچههایی که من بزرگشون کردم!»
«پروفسور! کجا میری؟» والری با وحشت سرش را بلند کرد. «اونجا منطقه قرنطینهست! سطح تشعشعات پلاسما بالاست! سارا ممکنه تو رو هم به عنوان دشمن شناسایی کنه!»
کایرون کتش را چنگ زد و در را باز کرد. هوای سرد راهرو به صورتش خورد. «اگه اون تیغه پایین بیاد والری... اگه خون اون بچهها روی زمین بریزه... دیگه هیچ فاصلهای بین ما و نوسها نیست. اونا تنها امید ما هستند جلوی سطح 7»
او دوید. برای مردی در آستانه شصت سالگی، که سالهاست تنها ورزشش قدم زدن بین آزمایشگاهش و خوابگاه بوده، این دویدن حکم خودکشی داشت. ریههایش مثل کوره میسوخت. صدای قدمهایش در راهرو در ذهنش میپیچید.
خواهش میکنم دووم بیارید.
خاطرات مثل سیل به ذهنش هجوم میآوردند. روزی که آرک برای اولین بار آتش درست کرد و نزدیک بود آزمایشگاه را بسوزاند، روز هایی که از ترس قدرتش در گوشه ای پنهان میشد یا دستهایش در آب قرار میداد. روز هایی که آیا بخاطر صداهای داخل سرش وحشت میکرد و زیر گریه میزد. آنها سلاح نبودند، حداقل برای کایرون نبودند. آنها قربانیان جاهطلبی انسان برای رسیدن به قدرت خدایان بودند.
راهرو تمام نمیشد. انگار زمان کشیده شده میشد تا عذاب او را طولانیتر کند. صدای انفجاری از انتهای سالن آمد. دیوار لرزید. «خدایا... نذار دیر برسم.»
او به انتهای راهرو رسید. درِ ضخیمِ بخش تست، مثل یک تکه کاغذ پاره شده بود. دود غلیظ و داغ، راهرو را پر کرده بود. بوی اوزونِ ناشی از پلاسما، بوی سوختگیِ سیمکشیها، و بویِ تهوعآور گوشت سوخته.
کایرون سرفه کرد و وارد جهنم شد. صحنه مقابلش، مثل یک نقاشی رنسانس از پایان جهان بود. آرک، فرزند آتشین و سرکشِ او، همانند گذشته در گوشهای مچاله شده بود. نوری ضعیف هنوز در دستانش سوسو میزد، اما توان برخاستن نداشت. نگاهش... نگاهش پر از نفرت و ناباوری بود.
و در مرکز نمایش... الهه انتقام، ایستاده بر فراز قربانی. سارا زانویش را روی سینهی آیا گذاشته بود. پسرک حتی دیگر تقلا نمیکرد. فقط با چشمانی که از وحشت سفید شده بود، به بالا نگاه میکرد. به فرشتهی مرگش.
کایرون چشمش به تیغه افتاد. آن تیغهی بنفشرنگ که والری با افتخار میگفت "بُرَّندهترین سلاح بشر". تیغه بالا رفته بود. آمادهی اجرای حکم. حرارتش هوای اطراف را موجدار کرده بود.
در آن لحظه، کایرون دیگر دانشمند نبود. دیگر عضو ارشد اتحاد زمین نبود. او فقط یک پدر بود. پدری که داشت کابوسش را در بیداری میدید. سارا داشت ماشه را میکشید.
«سارا! خواهش میکنم دست نگه دار!»
مشخص نبود فریادش، از دستور بود و یا التماس. صدایی که از تهِ گلو پاره شد. او بیتوجه به دود، بیتوجه به بدنِ پیرش، خودش را به وسط معرکه انداخت.
او نرسید که سارا را هل بدهد. غیرممکن بود. فقط توانست خودش را برساند. خودش را بین نگاه زره و بدن لهشدهی آیا حائل کند.
بغضش شکست، اما صدایش محکمتر شد:
«اون تیغه رو بکش عقب فرمانده... اونا نوس نیستند… اونا فرزندان من هستند»
تیغه متوقف شد.
سکوت. سکوتی سنگینتر از مرگ بر سالن حاکم شد. حتی صدای تهویهها هم به گوش نمیرسید. تنها صدایِ هقهق خفهشدهی آیا زیر پای زره بود.
کایرون نفسنفس میزد. قلبش در گلویش میکوبید. او نگاهش را از تیغه برداشت و به کلاهخودِ سیاه و صیقلی خیره شد. او سارا را نمیدید، اما میدانست که او آنجاست. پشت آن لایههای فلز و داده.
«خواهش میکنم سارا، فرصت بده.» صدای کایرون میلرزید، اما نه از ترس. از خشمی عمیق و اندوهی بیپایان. او دستش را جلوتر برد و روی ساعدِ فلزی و داغِ زره گذاشت. جایی که تیغه از آن بیرون آمده بود.
«سیستمهات دارن اشتباه میکنند سارا...» کایرون سرش را پایین آورد و به آرک که با خونریزی سعی میکرد خودش را حرکت دهد، نگاه کرد. بعد به آیا که زیر پای سارا مثل گنجشکی اسیر میلرزید و رنگش از درد زرد شده بود.
پروفسور سرش را بالا آورد. اشک در چروکهای صورتش جاری شد.
سارا حرکتی نکرد. اما تیغه پلاسما، سوسو زد و کمنور شد.