"به ما گفتند «برگزیده». گفتند شما «امیدِ جهان» هستید. اما کسی به امیدش قلاده نمیزند و برگزیدهاش را پشت شیشه حبس نمیکند. من خستهام... نه از جنگیدن، که از «بودن».
خالقِ ما شوخطبعیِ تلخی داشت؛ به ما قدرتِ خدایان را داد و سرنوشتِ بردگان را. ما فقط سلاحهایی هستیم که درد میکشند، نفس میکشند و آرزو میکنند کاش هرگز ماشهمان چکانده نمیشد.
ما مخلوق انسان بودیم یا پروردگار؟"
میراث حافظان سکوت
سارا با یک حرکت سریع، والری را از یقه یونیفرمش گرفت و مثل یک عروسک پارچهای از روی زمین بلند کرد. پاهای والری در هوا دستوپا میزدند. صدای موتورهای سروو (Servo) در بازوی زره نمسیس، زیر فشار خشم سارا ناله میکرد.
«برای آخرین بار میپرسم...» صدای سارا از بلندگوهای زره مثل غرش یک حیوان زخمی بیرون آمد. «اینجا چه غلطی میکنید؟»
والری سعی کرد حرف بزند، اما فشار دستکش فلزی روی گلویش راه نفسش را بسته بود. تنها صدایی که از حنجرهاش خارج شد، یک خسخس دردناک بود: «سارا... گوش کن... اونطور که فکر میکنی نی...»
سارا فرصت نداد جملهاش تمام شود. با یک حرکت تند، او را به سمت کنسولهای کنترلی پرت کرد. والری با صدای بدی به تجهیزات برخورد کرد و روی زمین افتاد. «حرامزاده خائن!»
سارا دیگر وقت نداشت. سنسورهای کلاهخودش دو منبع عظیم ماسیا را نشان میدادند که مثل دو غده سرطانی در قلب پایگاه میتپیدند. او برگشت و شروع به دویدن کرد. هر قدمش زمین فلزی را میلرزاند. راهروهایی که چند دقیقه پیش با هیجان کودکانه از آنها عبور کرده بود، حالا مثل تونل وحشت به نظر میرسیدند.
او به انتهای راهرو رسید. به همان درِ لعنتی که پشتش "بخش توسعه سری" بود. جایی که خیانت لانه کرده بود. «لعنتی... باز هم دروغ. باز هم خیانت.» دندانهایش را به هم فشرد. این بار دیگر پشت در نمیماند.
«بذار ببینیم این زره چقدر دووم میاره!»
سارا چند قدم عقب رفت، شانهاش را سپر کرد و با تمام سرعت و قدرت زره یک تنیاش، به سمت در یورش برد. برخورد!
صدای انفجار فلز در راهرو پیچید. درِ تقویتشده ضد انفجار، مثل مقوا پاره شد. سارا بدون کاهش سرعت از میانش گذشت. «هشدار: ضربه در کتف چپ. یکپارچگی زره: ۹۸ درصد.»
سارا توجهی نکرد. او وارد محوطه شده بود. فضایی وسیع و نیمهتاریک که پر از تجهیزات عجیب و غریب بود. و آنجا، در انتهای سالن، پشت یک دیوار شیشهای ضخیم، دو سایه حرکت میکردند.
منابع ماسیا آنجا بودند. زنده. متحرک. «نوسها...» نفرت، مثل آتشی سرد در رگهایش دوید. او دوباره شتاب گرفت. دیوار شیشهای مقاوم در برابر حرارت، مانع بعدی بود. سارا حتی سرعتش را کم نکرد. او خودِ گلوله بود.
شیشه با صدای کرکنندهای هزار تکه شد و بارانی از کریستالهای برنده بر سر سارا ریخت. اما قبل از اینکه حتی پایش به زمین آن طرف برسد، حسگرهای حرارتی زره جیغ کشیدند.
«هشدار: منبع حرارتی شدید در سمت چپ!»
غریزه بقا سریعتر از فکر عمل کرد. سارا در یک صدم ثانیه مسیرش را تغییر داد، روی زانو سر خورد و خودش را به سمت راست پرتاب کرد. درست در جایی که ثانیهای پیش ایستاده بود، ستونی از آتش زرد و سرخ زبانه کشید و دیوار فلزی پشت سرش را ذوب کرد.
دود غلیظی فضا را پر کرده بود. سارا سریع بلند شد و گارد گرفت. دیدش محدود بود، اما سنسورهایش نه. دو هدف. یکی نزدیک، یکی دورتر. قدرت ماسیا آنها... در حد نوس سطح ۶، شاید هم ۷ بود.
وضعیت اصلا تحت کنترل سارا نبود، هنوز با هیچ کدام از ابزار های جدید زره کامل آشنا نبود. حتی وقتی صدای صفحه نمایش جدید که حاوی اطلاعات لحظه ای و پویا بود، کمی تمرکز سارا را برهم زده بود.
سارا نفسی عمیق کشید. «شکست به هیچ وجه نمیتونه جزو نتایج این نبرد باشه، تا سر حد مرگ مبارزه میکنم ولی نمیزارم اونا از اینجا زنده بیرون برن» او چهار ریز-پهپادش را آزاد کرد. پهپادها مثل زنبورهای مکانیکی در هوا وزوز کردند و به سمت هدف دورتر (نوس دوم) شیرجه رفتند.
حالا نوبت هدف اصلی بود. بلافاصله خودش آرام شروع به دویدن کرد. سایهای تنومند در میان دود ایستاده بود. بیحرکت. منتظر. سارا تمام انرژی راکتور را به رانشگرها و مشتهایش هدایت کرد. زمین زیر پایش از شدت فشار ترک خورد.
سرعتش را به نهایت رساند و آخرین قدمش را محکم روی زمین کوبید و رانشگرها را فعال و از زمین بلند شد.
مشتش در هوا آماده ضربه کرد و تمام قدرتش در آن گذاشت.
اما سایه حرکت کرد. نه فرار، بلکه دفاع. با سرعتی که برای یک موجود زمینی غیرممکن بود، دو دستش را بالا آورد و به شکل ضربدری جلوی صورتش گرفت.
برخورد! صدای کوبیده شدن فلز به... چیزی که شبیه گوشت و استخوان نبود، در سالن پیچید. موج انفجار، دود را به اطراف پراکنده کرد.
موجود به عقب پرتاب شد. پنج متر... ده متر... و با شدت به دیوار بتنی انتهای سالن کوبیده شد. دیوار ترک برداشت و گرد و خاک دوباره به هوا برخاست.
سارا فرود آمد و بلافاصله در حالت تهاجمی قرار گرفت. چشمانش به میان غبار دوخته شده بود. موجود هنوز زنده بود. او به سختی، با تکیه بر زانوهایش نیمخیز شد.
صدای انسانی دشمن اش خون در رگ های سارا را منجمد کرد «لعنتی... "آیا"، داری چه غلطی میکنی؟»
شوکه شد. «چی؟» دود کنار رفت. موجودی که روبرویش بود، یک نوس بیشکل نبود. یک انسان بود. یک پسر جوان، شاید بیست ساله، با لباسهایی پاره و بدنی که حالا هالهای از آتش آبیرنگ دورش میرقصید.
پسر به سمت همنوعش که دورتر با پهپادها درگیر بود، نگاه کرد و بعد با خشم به سارا خیره شد و زمزمه کرد:
«اون میدونه! اون میدونه ماسیا ما از چه نوعیه. بخاطر همین اینکارو کرد.»
مشتهایش شعلهور شدند.
«این هم یه تمرین دیگهست، "کِین"؟ این دفعه کدوم خری رو فرستادی؟»
سارا نمیتوانست باور کند. آنها انسان بودند. انسانهایی که ماسیا را کنترل میکردند. زخم خیانت تا کجا عمق داشت؟ سارا صدایش سرد و بیرحم بود: «تمرین مرگتونه.»
پسر پوزخندی زد، دندانهایش در نور آتش برق زدند. او گارد گرفت، آماده برای دور دوم.
«بیا جلو تا طعم آهن سوخته رو حس کنی حلبی!»