به تمام آدم های لاغر حسودی می کرد. دلش می خواست لاغر و ریزه میزه بود. از این هایی که هرکسی نگاهشون میکنه میگه یه چیزی بخور جون بگیری. ولی به جاش درشت و قد بلند و چاق بود. از بچگی یه دوست خیلی ریزه میزه و لاغر داشت. زندگیش یه وقت هایی خیلی سخت می شد. وقتی که دوستش مریض می شد می تونست یه عالمه چیزهای خوشمزه بخوره ولی اون نمیتونست چون چاق می شد. همیشه ته کلاس می نشست. کسی مراقبش نبود. چون بزرگ بود، تا وقتی که جونش در می اومد باید ورزش می کرد و خب بعدش قطعا آب میوه ای در کار نبود.
کسی دلش براش نمی سوخت. انگار یه گناه بزرگ مرتکب شده بود که لاغر و ریزه میزه نبود. انگار باید هر موقعی که یه جایی راه می رفت خجالت می کشید و از اینکه قد بلند و درشت و چاقه معذب می شد. دلش می خواست ریزه میزه و لاغر باشه. وقتی مریض می شه بهش بگن اشکالی نداره هرچی خوراکی خوشمزه دلش می خواد بخوره. لازم نباشه تا نفسش بند میاد و جونش در میره ورزش کنه. وقتی توی خیابون راه میره سرش رو بگیره بالا و با غرور راه بره. لازم نباشه هی لباسش رو جمع و جور کنه و با ترس به بقیه برای قضاوتاشون خیره بشه.
دلش میخواست لاغر و ریزه میزه باشه...