آنجا ایستاده بودم
درست میان آن خیابان
می خندیدم
یک بادکنک قرمز داشتم
روی سنگ فرش های خیس
می چرخیدم
آواز می خواندم
خوشحال بودم
او
نشسته بود
و تماشایم می کرد
برایم حرف می زد
برایم از شعر می گفت
از هنر
از موسیقی
از دنیا
من
خوشحال بودم
من
امن بودم
یک چکاوک سیاه و سفید
آمد
بادکنک قرمزم، سیاه شد
او
آنجا ننشسته بود
دیگر برایم
از هنر
از موسیقی
از دنیا
از شعر
حرف نزد..