ویرگول
ورودثبت نام
آناهیتا  عرب عامری
آناهیتا عرب عامری
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ظهر یک روز زمستان

آنجا ایستاده بودم

درست میان آن خیابان

می خندیدم

یک بادکنک قرمز داشتم

روی سنگ فرش های خیس

می چرخیدم

آواز می خواندم

خوشحال بودم

او

نشسته بود

و تماشایم می کرد

برایم حرف می زد

برایم از شعر می گفت

از هنر

از موسیقی

از دنیا

من

خوشحال بودم

من

امن بودم

یک چکاوک سیاه و سفید

آمد

بادکنک قرمزم، سیاه شد

او

آنجا ننشسته بود

دیگر برایم

از هنر

از موسیقی

از دنیا

از شعر

حرف نزد..





شعر سپیدشعر نوشعر
مربی توسعه فردی و سازمانی ، برنامه نویس، نقاش، نویسنده، بازیگر تاتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید