بیدار که شد بارون میومد. پرده ها رو کشید. رفت رو به روی آینه. بارون تند تر شد. آینه رو شکست. زد بیرون.
دویید. تند تر و تند تر دویید. نمیدونست کجا میره، فقط می رفت. فرار می کرد؟ نمیدونست. رسید به یه جدول سنگی.
نگاه کرد به دریا.
نگاه کرد به آسمون.
نشست روی جدول و نگاه کرد به آدم ها.
نگاه کرد به اون بادکنک قرمزی که می رفت به سمت آسمون.