ویرگول
ورودثبت نام
آناهیتا  عرب عامری
آناهیتا عرب عامری
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

نزدیک

بیدار که شد بارون میومد. پرده ها رو کشید. رفت رو به روی آینه. بارون تند تر شد. آینه رو شکست. زد بیرون.

دویید. تند تر و تند تر دویید. نمیدونست کجا میره، فقط می رفت. فرار می کرد؟ نمیدونست. رسید به یه جدول سنگی.

نگاه کرد به دریا.

نگاه کرد به آسمون.

نشست روی جدول و نگاه کرد به آدم ها.

نگاه کرد به اون بادکنک قرمزی که می رفت به سمت آسمون.

آناهیتا عامریآناهیتا عرب عامریداستان کوتاه
مربی توسعه فردی و سازمانی ، برنامه نویس، نقاش، نویسنده، بازیگر تاتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید